پارت بیست سوم
#پارت_بیست_سوم
هر چقدر تلاش کردم بخوابم تا گشنگیم رو حس نکنم نشد.همون حس گشنگی نمیزاشت بخوابم!ساعت دو صبح رو نشون میداد.الان دیگه بلید خواب باشن.
عصاهامو بغل زدم و با هرجون کندنی بود تا اشپزخونه رفتم.
در یخچالو باز کردم.قشنگ ترین صحنه روبروم رو میدیدم.کباب و پلو توی ظرف اماده با گوجه و دوغ.میخاستم جیغ بزنم از خوشحالی.اون لحظه صدای شکمم اجازه نمیداد صدای وجدانم رو بشنوم که این غذا ممکنه مال کسی باشه.
بشقابو بیرون اوردم و سرپا شروع به خوردن کردم.نصف کباب و یه گوجه و بیشتر پلو رو خوردم و نفسم دیگه بالا نمیومد انقد تند تند غذا خورده بودم.
بشقابو به یخچال برگردوندم و با دستمال کاغذی دور لبمو پاک کردم.خواستم برگردم به اتاقم که دیدم با شکم پر که نمی شه خوابید پس...رفتم توی تراس و کمی از هوای صبح حالم رو جا اورد.صدای جیر جیرک،نسیم خنک،نم بارون،بوی خاک فضای دلپذیری رو ایجاد کرده بود.سرمو بالا گرفتم تا اسمونو ببینم.چیزی که میدیدم باور نکردنی بود.ماه...آبی رنگ بود.خیلی زیبا بود.قرص کاملی از ماه میدرخشید که به رنگ آبی کمرنگ صحنه ی قشنگی رو به آسمون میداد.ستاره ها به رنگ های مختلف اسمون رو تزئین کرده بودن و هر کودوم به یه رنگ نقطه های کوچیک زیبایی رو کنار ماه ایجاد کرده بود.زرد،سفید،صورتی،قرمز،نارنجی،سبز و هر رنگی که به ذهنت برسه.سیاهی شب پس زمینه عالی ای رو ساخته بود.نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو با بوی خاک پر کردم
_شب قشنگیه نه؟
هینی کشیدم و به سرعت به عقب برگشتم
_تو...هوفففف...بیداری؟
سرشو تکون داد و بی توجه به من کنارم ایستادو به اسمون خیره شد.
_بابت دیشب...
_فکرشم نکن
حالا هر دو در سکوت به اسمون خیره بودیم.
_میدونی روزی که سقوط کردی فکر میکردیم شهاب سنگ بودی
تک خنده ای کردیم که ادامه داد
_فکر نمی کردم حتی زنده بمونی
هر چقدر تلاش کردم بخوابم تا گشنگیم رو حس نکنم نشد.همون حس گشنگی نمیزاشت بخوابم!ساعت دو صبح رو نشون میداد.الان دیگه بلید خواب باشن.
عصاهامو بغل زدم و با هرجون کندنی بود تا اشپزخونه رفتم.
در یخچالو باز کردم.قشنگ ترین صحنه روبروم رو میدیدم.کباب و پلو توی ظرف اماده با گوجه و دوغ.میخاستم جیغ بزنم از خوشحالی.اون لحظه صدای شکمم اجازه نمیداد صدای وجدانم رو بشنوم که این غذا ممکنه مال کسی باشه.
بشقابو بیرون اوردم و سرپا شروع به خوردن کردم.نصف کباب و یه گوجه و بیشتر پلو رو خوردم و نفسم دیگه بالا نمیومد انقد تند تند غذا خورده بودم.
بشقابو به یخچال برگردوندم و با دستمال کاغذی دور لبمو پاک کردم.خواستم برگردم به اتاقم که دیدم با شکم پر که نمی شه خوابید پس...رفتم توی تراس و کمی از هوای صبح حالم رو جا اورد.صدای جیر جیرک،نسیم خنک،نم بارون،بوی خاک فضای دلپذیری رو ایجاد کرده بود.سرمو بالا گرفتم تا اسمونو ببینم.چیزی که میدیدم باور نکردنی بود.ماه...آبی رنگ بود.خیلی زیبا بود.قرص کاملی از ماه میدرخشید که به رنگ آبی کمرنگ صحنه ی قشنگی رو به آسمون میداد.ستاره ها به رنگ های مختلف اسمون رو تزئین کرده بودن و هر کودوم به یه رنگ نقطه های کوچیک زیبایی رو کنار ماه ایجاد کرده بود.زرد،سفید،صورتی،قرمز،نارنجی،سبز و هر رنگی که به ذهنت برسه.سیاهی شب پس زمینه عالی ای رو ساخته بود.نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو با بوی خاک پر کردم
_شب قشنگیه نه؟
هینی کشیدم و به سرعت به عقب برگشتم
_تو...هوفففف...بیداری؟
سرشو تکون داد و بی توجه به من کنارم ایستادو به اسمون خیره شد.
_بابت دیشب...
_فکرشم نکن
حالا هر دو در سکوت به اسمون خیره بودیم.
_میدونی روزی که سقوط کردی فکر میکردیم شهاب سنگ بودی
تک خنده ای کردیم که ادامه داد
_فکر نمی کردم حتی زنده بمونی
۳.۰k
۰۴ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.