پارت ۲/۳
ا/ت:"این فقط یه مکالمه ی ساده بود باشه ... اون گفت تو کجایی منم گفتم مشغولی و نتونستی جوابشو بدی نه بیشتر و نه کمتر جدی میگم ..."
اخم کردم تا جدی تر به نظرم برسم ولی فقط سعی بیخود بود
لحن صدام پایین تر اومد
ا/ت:"من کار بدی نکردم ..."
مطمئن بودم بعدش چه میشه
جونگکوک:"مگه بهت نگفتم دست به تلفنای من نزن ... بهت گفتم دیگه نزدیک این موبایل لعنتیم نشو ... بدم میاد یکی بفهمه اینجایی ... دقیقا کنار من نزدیک من ... کسی که به راحت ترین شکل ممکن داره اینجا زندگی میکنه ..."
بعد از یکم لحن صداش بالاتر رفت
جونگکوک:"اگر جونت برای خودت ارزش نداره ...مطمئن باش برای من داره ..."
چشماش از عصبانیت برق زد و دوباره بهم زل زد
جونگکوک:"میخوام توئم درکش کنی..."
اون حقیقت و میگفت ما ، یعنی اون مجبور بود منو مخفی کنه تا جونم و حفظ کنه
چشمام رو پر از اشک شد و بغض گلومو گرفت همینطور که سرزنشم میکرد حس میکردم زانوهام سست میشن و هرلحظه امکان دارن در لحظه منفجر بشم
مایع ی خنکی رو رویه لبم حس میکردم ولی اونقدر سرم پایین بود که میترسیدم بالا بیارمش و به آیینه نگاه کنم تا بفهمم چیه
حین حرف زدنش لحن صداش پایین اومد و ترسیده دستشو سمتم اورد
تار میدیدم و سرم گیج میرفت میخواستم یجا بشینم و بعداً به اینکه جه اتفاق افتاد فکر کنم
جونگکوک:"ا/ت ... خوبی صدامو میشنوی ... ا/ت چه اتفاقی برات افتاده؟"
ا/ت:"منظورت چیه؟
با گیجی سرمو بالا اوردم و از پشتش خودمو داخل آیینه ی بزرگ آشپزخونه دیدم
اولین باری که داخل عمرم خوندماغ میشدم
چشمام گرد شد جونگکوک سریع از جلوم کنار رفت و منو سمت سینک آشپزخونه برد وخون کنار لبم رو شست
این داستان ادامه دارد ...؟!
چخبر
اخم کردم تا جدی تر به نظرم برسم ولی فقط سعی بیخود بود
لحن صدام پایین تر اومد
ا/ت:"من کار بدی نکردم ..."
مطمئن بودم بعدش چه میشه
جونگکوک:"مگه بهت نگفتم دست به تلفنای من نزن ... بهت گفتم دیگه نزدیک این موبایل لعنتیم نشو ... بدم میاد یکی بفهمه اینجایی ... دقیقا کنار من نزدیک من ... کسی که به راحت ترین شکل ممکن داره اینجا زندگی میکنه ..."
بعد از یکم لحن صداش بالاتر رفت
جونگکوک:"اگر جونت برای خودت ارزش نداره ...مطمئن باش برای من داره ..."
چشماش از عصبانیت برق زد و دوباره بهم زل زد
جونگکوک:"میخوام توئم درکش کنی..."
اون حقیقت و میگفت ما ، یعنی اون مجبور بود منو مخفی کنه تا جونم و حفظ کنه
چشمام رو پر از اشک شد و بغض گلومو گرفت همینطور که سرزنشم میکرد حس میکردم زانوهام سست میشن و هرلحظه امکان دارن در لحظه منفجر بشم
مایع ی خنکی رو رویه لبم حس میکردم ولی اونقدر سرم پایین بود که میترسیدم بالا بیارمش و به آیینه نگاه کنم تا بفهمم چیه
حین حرف زدنش لحن صداش پایین اومد و ترسیده دستشو سمتم اورد
تار میدیدم و سرم گیج میرفت میخواستم یجا بشینم و بعداً به اینکه جه اتفاق افتاد فکر کنم
جونگکوک:"ا/ت ... خوبی صدامو میشنوی ... ا/ت چه اتفاقی برات افتاده؟"
ا/ت:"منظورت چیه؟
با گیجی سرمو بالا اوردم و از پشتش خودمو داخل آیینه ی بزرگ آشپزخونه دیدم
اولین باری که داخل عمرم خوندماغ میشدم
چشمام گرد شد جونگکوک سریع از جلوم کنار رفت و منو سمت سینک آشپزخونه برد وخون کنار لبم رو شست
این داستان ادامه دارد ...؟!
چخبر
۳۳.۰k
۳۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.