آغاز زمستان بود از همدان کدو آورده بودند و من هم چسبیده

آغاز زمستان بود. از همدان کدو آورده بودند و من هم چسبیده بودم به چراغ والور که قابلمه پر از کدو روی آن می جوشید‌.
یک باره مصیب مجیدی داخل چادر آمد و با نگرانی گفت: 《 نیروهای ما مثل عملیات بدر محاصره شده اند، باید محاصره را بشکنیم. 》
علی آقا گفت: 《 یالله بچه ها بجنبید، همه سلاح بردارید و سوار شوید. 》
حس پنهانی به من می گفت، این موضوع سرِکاری است، از جنس همان مانور ها برای سنجش میزان آمادگی بچه ها.
همه راه افتادند که علی آقا دید من به بخاری والور چسبیده ام.
_خوش لفظ راه بیفت هیچ‌کس جز تو نمانده.
_ من نمی آیم سردم شده اصلاً آمادگی شهادت ندارم خیلی ترسیده ام، جا زده ام ،من شهادت زورکی نمی خواهم چطوری بگویم ترسیده ام.
علی مطمئن شد که من دستش را خواندم.
اومد جلو و گفت:《 لامصب وقتش که رسید نشانت می‌دهم.》 و مشتی به گُرده‌ام کوبید.
شب از نیمه گذشته بود و خبری از بچه ها نبود من بودم و کدو هایی که پخته و آماده خودن بودند.....
ساعت سه شب بچه‌ها برگشتند. از سر و صورت و لباس هایشان آب می چکید. تا مرا دیدند گفتند:《 بد جنس از کجا فهمیدی سرکاری است و نیامدی؟؟؟؟》
تعریف کردن علی آقا با چند نفر دیگر، آنها را داخل آب انداخته اند و مجبورشان کرده‌اند که با شنا برگردند.
دم صبح بقیه هم آمدند مثل بید می لرزیدن، شوق خوردن کدوی داغ داشتند اما کو کدو؟؟؟؟ افتادند دنبال من و من هم فرار.😂😂😂
صفحه۴۰۵
#وقتی_مهتاب_گم_شد
دیدگاه ها (۰)

نکته زیبا درکتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد که برای اولین بار تجربه ک...

🌹درست رو به روی ضریح نشسته بودند. محمدعلی به دیوار تکیه داده...

راه برگشت را انتخاب کردم و از ماووت چند ماشین پشت سر هم عوض ...

هنوز پنج دقیقه چشمانم گرم خواب نشده بود که دوباره حالم به هم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط