هنوز پنج دقیقه چشمانم گرم خواب نشده بود که دوباره حالم به
هنوز پنج دقیقه چشمانم گرم خواب نشده بود که دوباره حالم به هم خورد. مثل مرغ سرکنده آرام و قرار نداشتم. پتوی نرم و راحت را کنار زدم و از سنگر بیرون رفتم. محمد مومنی همچنان دم سنگر نشسته بود، پرسید: 《 چی شد؟ 》
_خوابم نمی آید. دلشوره و تهوع دارم.
محمد مومنی رفت و درست جای من دراز کشید و همان پتو ها را زیر و رویش انداخت. کمی دورتر به فاصله ده متری، سنگر دیگری بود که برخلاف آن سنگر گرم و نرم، هیچ امکاناتی نداشت. نه پتویی، و نه آبی و نه هیچ چیز دیگر.
حتی سقف هم نداشت، فقط دو سه ردیف گونی دور تا دور هم چیده شده بودند. همانجا دراز کشیدم و سرم را روی کلوخ گذاشتم و عجیب بود که آنجا خیلی آرام و راحت خوابم برد.
تا ظهر خوابیدم. هیچ سر و صدای خمپاره ای هم بیدارم نکرد.
از گرسنگی بیدار شدم و به سمت سنگر قبلی رفتم، اما هیچ نشانی از آن سنگر نبود. انگار لودر گذاشته و تخریبش کرده بودند. چشمانم را مالیدم فکر کردم اشتباه می کنم. اما اشتباه نبود. یکی از نیروهای تعاون آنجا بود، وقتی قیافه پرسان و متعجب مرا دید، گفت تو تا حالا کجا بودی؟؟؟
همین کنار خوابیده بودم. مگر چه اتفاقی افتاده، چرا این سنگر خراب شده ؟ دو ساعت پیش یک گلوله توپ از داخل هواکش داخل این سنگر رفت و همه بچه هایی که داخل آن بودند که تکّه تکّه شدند. شوکه شدم، باور نمی کردم.
همونجا که من خوابیده بودم محمد مومنی خوابید. همون که صبح وقتی شهدا را پشت تویوتا دید، گفت خوش به حالشان هاج و واج مانده بودم که آخر چطور من با این صدای انفجار در فاصله ده متری بیدار نشدم؟ اصلا چرا با مؤمنی جایم را عوض کردم چرا؟
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#شهید_علی_خوش_لفظ
_خوابم نمی آید. دلشوره و تهوع دارم.
محمد مومنی رفت و درست جای من دراز کشید و همان پتو ها را زیر و رویش انداخت. کمی دورتر به فاصله ده متری، سنگر دیگری بود که برخلاف آن سنگر گرم و نرم، هیچ امکاناتی نداشت. نه پتویی، و نه آبی و نه هیچ چیز دیگر.
حتی سقف هم نداشت، فقط دو سه ردیف گونی دور تا دور هم چیده شده بودند. همانجا دراز کشیدم و سرم را روی کلوخ گذاشتم و عجیب بود که آنجا خیلی آرام و راحت خوابم برد.
تا ظهر خوابیدم. هیچ سر و صدای خمپاره ای هم بیدارم نکرد.
از گرسنگی بیدار شدم و به سمت سنگر قبلی رفتم، اما هیچ نشانی از آن سنگر نبود. انگار لودر گذاشته و تخریبش کرده بودند. چشمانم را مالیدم فکر کردم اشتباه می کنم. اما اشتباه نبود. یکی از نیروهای تعاون آنجا بود، وقتی قیافه پرسان و متعجب مرا دید، گفت تو تا حالا کجا بودی؟؟؟
همین کنار خوابیده بودم. مگر چه اتفاقی افتاده، چرا این سنگر خراب شده ؟ دو ساعت پیش یک گلوله توپ از داخل هواکش داخل این سنگر رفت و همه بچه هایی که داخل آن بودند که تکّه تکّه شدند. شوکه شدم، باور نمی کردم.
همونجا که من خوابیده بودم محمد مومنی خوابید. همون که صبح وقتی شهدا را پشت تویوتا دید، گفت خوش به حالشان هاج و واج مانده بودم که آخر چطور من با این صدای انفجار در فاصله ده متری بیدار نشدم؟ اصلا چرا با مؤمنی جایم را عوض کردم چرا؟
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#شهید_علی_خوش_لفظ
۴۲۴
۳۰ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.