پارت بلای جونم

#پارت_47🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 ›
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛


لیوانی که توی دستم بود رو بی فوت وقت حودوم که کنار گوشم خندید.
- خلافت سنگینه! زمان بده ...

احساس سرگیجه داشتم.
از اون حس هایی که نمیتونستم توصیف کنم چون مغزم یاری نمی‌کرد تا این حجم رک تحت کنترل خودم در بیارم.

- اگر حالم بد بشه چی؟

با زمزمه مردونه جواب داد:
- نترس، من اینجام!

لع
نت به چیزی که خورده بودم.
لعن
ت به چیزی که توی سرم افتاده بود تا بهش نزدیک بشم.

ذره ای فاصله‌م رو باهاش کم‌ کردم که واکنشی نشون نداد.
نفس عمیقی کشیدم و نق زدم:
- گ‌
رمه!

دستش رو نزدیک اورد و روی گردن و گونه‌م گذاشت.
- ح رار
تت زده بالا، واس خاطر همینه ...

دکمه لباسم رو کردم که عمیق نفس کشید و دستی لای موهاش برد.
- ل
نت بهت ...

از شنیدن جمله‌ش متعجب شدم و پرسیدم:
- چرا؟ من که کاری نکردم.

نگاهش روی بالا پایین شد.
به خاطر دکمه که باز بود، ذره ای در معرض دیدش قرار گرفت.

💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄
دیدگاه ها (۱)

#پارت_48🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

#پارت_49🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

#پارت_46🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

#پارت_44🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

هنتای :: سوکوکو

چندپارتی تهیونگ * پارت 4

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط