پارت بلای جونم
#پارت_44🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 ›
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
مگه من مسخره بودم؟
باید سکوت میکردم؟
مهام نگاه اخم آلودی به مونا انداخت و نفسش رو بیرون داد.
نا امید به قابلمه غذام خیره شدم.
چنگال برداشتم و با بغض بی اختیاری که دلیلش رو نمی دونستم لقمه ای توی دهنم چپوندم.
اشکم بی اختیار سرازیر شد که مونا با لباس کوتاه و
ب ازی که حسابی راحت بود، روی مبل لم داد و رو به مهام کرد.
- میای به یاد قدیم ها مس کنیم؟ خیلی دلم تنگ شده ...
مهام زیر لب "نچ" کرد و در حالی که نگاهش روی من بود، جواب داد:
- جنبهش رو نداری!
مونا باز هم اصرار کرد.
- توروخدا ...فقط یه کوچولو!
انگار مهام هر بار جلوی اون کم می آورد که قبول کرد.
تمام چراغ های خونه حتی آشپزخونه خاموش بود و فقط تنها هالوژن کنار مبل ها روشن بود که فضا رو حسابی دلگیر کرده بود.
توی تاریکی به خوردن غذام پایان دادم اما جلو تر نرفتم.
از دور به مت کردنشون خیره شدم.
مهام راست میگفت.
اون اصلا جنبه کافی نداشت و همون دوتا لیوان اول هوش از سرش پرید.
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
مگه من مسخره بودم؟
باید سکوت میکردم؟
مهام نگاه اخم آلودی به مونا انداخت و نفسش رو بیرون داد.
نا امید به قابلمه غذام خیره شدم.
چنگال برداشتم و با بغض بی اختیاری که دلیلش رو نمی دونستم لقمه ای توی دهنم چپوندم.
اشکم بی اختیار سرازیر شد که مونا با لباس کوتاه و
ب ازی که حسابی راحت بود، روی مبل لم داد و رو به مهام کرد.
- میای به یاد قدیم ها مس کنیم؟ خیلی دلم تنگ شده ...
مهام زیر لب "نچ" کرد و در حالی که نگاهش روی من بود، جواب داد:
- جنبهش رو نداری!
مونا باز هم اصرار کرد.
- توروخدا ...فقط یه کوچولو!
انگار مهام هر بار جلوی اون کم می آورد که قبول کرد.
تمام چراغ های خونه حتی آشپزخونه خاموش بود و فقط تنها هالوژن کنار مبل ها روشن بود که فضا رو حسابی دلگیر کرده بود.
توی تاریکی به خوردن غذام پایان دادم اما جلو تر نرفتم.
از دور به مت کردنشون خیره شدم.
مهام راست میگفت.
اون اصلا جنبه کافی نداشت و همون دوتا لیوان اول هوش از سرش پرید.
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴
- ۲.۴k
- ۰۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط