دیانا: صبح بت نور آفتاب از خواب بیدار شدم اه دوباره باید
دیانا: صبح بت نور آفتاب از خواب بیدار شدم اه دوباره باید یه روز دیگه رو با دانشگاه بگذرونیم. رفتم صورتمو شستم اومدم لباس پوشیدم مانتو مشکی و شلوار سفید و مقنعه مشکی یا آرایش ساده کردم رفتم پایین.
(بچه ها اسم مامان و بابای دیانا مهناز و آرش من به اسم کوچیک. مینویسم)
مهناز: سلام عزیزم
آرش: سلام دخترم
دیانا: سلام بر اهل منزل
مهناز: دخترم بیا صبحونه
دیانا صبحونمو خوردم رفتم به سمت دانشگاه دوست داشتم امروز پیاده برم
داشتم میرفتم که گوشیم زنگ خورد دیدیم نیکاعه جواب دادم.
(مکالمه)
نیکا: سلام عشقم خوبی چه خبر کجایی؟!
دیانا: سلام قشنگم کجا میخوای باشم تو راه دانشگاه تو کجایی؟؟
نیکا: امممم خونه راستش من امروز نمیام دانشگاه کار دارم🙄
دیانا: نیکااااااااا دیروزم نیومدی چرا هی دوستتو تنها میزاری بیشعور 😞اصن نیا به درک بای.
نیکا: تا اومدم یه چیزی بگم قط کرد. امروز تولد دیانا بود و من میخواستم سوپرایزش کنم به بچه ها هماهنگ کردم.(ممد، پانیذ، امیر، آتوسا، محراب، مهشاد، رضا، مهدیس و امیر روز) یه پسره تا به اکیپمون اضافه شده اسمش ارسلانه به اونم گفتم.
دیانا: رسیدم سر کلاس که دیدم یه پسره سر جام نشسته رفتم گفتم: ببخشید سر جای من نشستید
پسره: استاد گفت بشینم اینجا
دیانا: عه استاد ایشون سر جای من نشستن
استاد: دیانا جان شما هم کنارش بشین چیز خاصی نیست که.
دیانا: هوفففف.
کلاسم تموم شد رفتم زنگ زدم به نیکا جواب داد
دیانا:الو سلام خوبی نیکا میگم میای بریم کافه؟!
نیکا: سلام خوبی نه شرمنده کار دارم😁
دیانا: اوف تو هم که همش کار داری.
نیکا: ولی امروز ساعت ۸ بیا اینجا بچه ها هم هستن
دیانا: وایییی آخجوننن باشه میامممم😍
داشتم میرفتم به سمت خونه که یهو یه ماشین جلوم ترمز کرد و.......
#اردیا
#اکیپ سلاطین
#رمان
(بچه ها اسم مامان و بابای دیانا مهناز و آرش من به اسم کوچیک. مینویسم)
مهناز: سلام عزیزم
آرش: سلام دخترم
دیانا: سلام بر اهل منزل
مهناز: دخترم بیا صبحونه
دیانا صبحونمو خوردم رفتم به سمت دانشگاه دوست داشتم امروز پیاده برم
داشتم میرفتم که گوشیم زنگ خورد دیدیم نیکاعه جواب دادم.
(مکالمه)
نیکا: سلام عشقم خوبی چه خبر کجایی؟!
دیانا: سلام قشنگم کجا میخوای باشم تو راه دانشگاه تو کجایی؟؟
نیکا: امممم خونه راستش من امروز نمیام دانشگاه کار دارم🙄
دیانا: نیکااااااااا دیروزم نیومدی چرا هی دوستتو تنها میزاری بیشعور 😞اصن نیا به درک بای.
نیکا: تا اومدم یه چیزی بگم قط کرد. امروز تولد دیانا بود و من میخواستم سوپرایزش کنم به بچه ها هماهنگ کردم.(ممد، پانیذ، امیر، آتوسا، محراب، مهشاد، رضا، مهدیس و امیر روز) یه پسره تا به اکیپمون اضافه شده اسمش ارسلانه به اونم گفتم.
دیانا: رسیدم سر کلاس که دیدم یه پسره سر جام نشسته رفتم گفتم: ببخشید سر جای من نشستید
پسره: استاد گفت بشینم اینجا
دیانا: عه استاد ایشون سر جای من نشستن
استاد: دیانا جان شما هم کنارش بشین چیز خاصی نیست که.
دیانا: هوفففف.
کلاسم تموم شد رفتم زنگ زدم به نیکا جواب داد
دیانا:الو سلام خوبی نیکا میگم میای بریم کافه؟!
نیکا: سلام خوبی نه شرمنده کار دارم😁
دیانا: اوف تو هم که همش کار داری.
نیکا: ولی امروز ساعت ۸ بیا اینجا بچه ها هم هستن
دیانا: وایییی آخجوننن باشه میامممم😍
داشتم میرفتم به سمت خونه که یهو یه ماشین جلوم ترمز کرد و.......
#اردیا
#اکیپ سلاطین
#رمان
۹.۰k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.