Part³¹
Part³¹
ویو ات
رفتم توی آشپز خونه که دیدم یونا داره آروم زمزمه میکنه..داشت خون جمع میکرد و انگشتش خونی بود...
×چرا باید اینقدر بدبخت باشم؟مگه من با کسی کاری کردم؟چرا باید تا ابد اینجا باشم؟ات الان حالش خوبه ولی من...یعنی ات ناراحت میشه از مردن من؟همش باید کار کنم..الانم باید غذا درست کنم...
گریم گرفته بود...تا روشو اونور کرد و با من مواجه شد سریع جای زخمشو چسبوند به لباسش..به سمتش رفتم و سریع بغلش کردم
+یونا..ببخشید اگه این چند روزه سری بهت نزدم...ببخشید(گریه)
×ات...من خوبم(لبخند فیک)
+یونا دروغ نگو...(گریه)
×از..کی..اینجایی؟
+از..همون...موقعی..که داشتی حرف میزدی..
×(گریه)
+یونا(اشک یونا رو پاک کرد)گریه نکن.حتی اگه کسیو نداشته باشی منو داری
×باشه...(لبخند)
همینطور که توی بغلش بودم دیدم یونا داره با ترس به یه چیزی نگاه میکنه...رومو اونور کردم و دیدم که آجوما افتاده روی زمین و از دستش خون میاد..معلوم بود که تیغ زده...جیغی زدم و تهیونگو صدا زدم اما چیزی نشد...به خدمتکارا گفتم تهیونگ بیاد..به اورژانس زنگ زدم..تهیونگ و جیمین اومدن پایین..و با این صحنه جیمین تعجب کرد...افتادم روی زمین..هرچقدر به آجوما نگاه میکردم حالم بدتر میشد..چرا؟...چیشد؟..چرا آجوما اینطوری شد؟...برای چی؟...چرا اینکارو کرد؟...یونا سریع بغلم کرد..ترس تمام بدنمو گرفته بود..
(توی بیمارستان)
من،یونا،جیمین و تهیونگ منتظر نشسته بودیم و منم آروم گریه میکردم..تهیونگ کنار من بود و جیمین کنار یونا...
ویو ته
آجوما برام مثل یه مادر بود...نباید از دستش بدم...یه پیرزنی که کنارم بود بهم گفت...
..کسی که توی اتاقه باهاش نسبتی دارید؟
_...بله...مادرمه...
..منم الان منتظر کشتن یکی هستم..
خیلی عجیب بود
_..کی؟
..تو(لبخند)
وقتی پیرزنه لبخند زد صورت نامجون ظاهر شد و غیب شد...حتی توی این شرایط...ضربان قلب گرفته بودم...دستمو توی موهام بردم...معلوم بود که استرس گرفتم که ات دستمو گرفت
+حالت خوبه؟
_..آره
+به من دروغ نگو
_...باشه..
+آجوما حالش خوب میشه نگران نباش
_..آره...باید...بشه..(لبخند)
دکتر اومد بیرون و عرقشو پاک کرد
،خون زیادی رو از دست دادن..
+دکتر..حرفتونو بزنید!
،زنده هستن اما بیهوشن
_میشه با همسرم بریم ببینیمش؟
،بله
دست اتو گرفتم و رفتیم توی اتاق و درشو بستم.روی صندلی که بود نشستم اما صندلی دیگه ای نبود...
_ات روی پاهام بشین
+نه مهم نیست
_بشین!
+باشه...
نشست روی پام و از پشت بغلش کردم و به آجوما نگاه کردم..عرق کرده بود..چرا میخواست خودکشی کنه؟..
+نگرانشم...
_خب..نگرانی چیزی رو درست نمیکنه..(گردنشو بوس کرد)نگران نباش(لبخند)
+(لبخند)
*(خنده ی کوچیک)
+آجوما؟
*بله؟(صدای کم)
_آجوماااا(بغلش کرد)
*اوه ارباب آروم باشید
_آجوما خوبی؟
*بله ارباب
ویو ات
رفتم توی آشپز خونه که دیدم یونا داره آروم زمزمه میکنه..داشت خون جمع میکرد و انگشتش خونی بود...
×چرا باید اینقدر بدبخت باشم؟مگه من با کسی کاری کردم؟چرا باید تا ابد اینجا باشم؟ات الان حالش خوبه ولی من...یعنی ات ناراحت میشه از مردن من؟همش باید کار کنم..الانم باید غذا درست کنم...
گریم گرفته بود...تا روشو اونور کرد و با من مواجه شد سریع جای زخمشو چسبوند به لباسش..به سمتش رفتم و سریع بغلش کردم
+یونا..ببخشید اگه این چند روزه سری بهت نزدم...ببخشید(گریه)
×ات...من خوبم(لبخند فیک)
+یونا دروغ نگو...(گریه)
×از..کی..اینجایی؟
+از..همون...موقعی..که داشتی حرف میزدی..
×(گریه)
+یونا(اشک یونا رو پاک کرد)گریه نکن.حتی اگه کسیو نداشته باشی منو داری
×باشه...(لبخند)
همینطور که توی بغلش بودم دیدم یونا داره با ترس به یه چیزی نگاه میکنه...رومو اونور کردم و دیدم که آجوما افتاده روی زمین و از دستش خون میاد..معلوم بود که تیغ زده...جیغی زدم و تهیونگو صدا زدم اما چیزی نشد...به خدمتکارا گفتم تهیونگ بیاد..به اورژانس زنگ زدم..تهیونگ و جیمین اومدن پایین..و با این صحنه جیمین تعجب کرد...افتادم روی زمین..هرچقدر به آجوما نگاه میکردم حالم بدتر میشد..چرا؟...چیشد؟..چرا آجوما اینطوری شد؟...برای چی؟...چرا اینکارو کرد؟...یونا سریع بغلم کرد..ترس تمام بدنمو گرفته بود..
(توی بیمارستان)
من،یونا،جیمین و تهیونگ منتظر نشسته بودیم و منم آروم گریه میکردم..تهیونگ کنار من بود و جیمین کنار یونا...
ویو ته
آجوما برام مثل یه مادر بود...نباید از دستش بدم...یه پیرزنی که کنارم بود بهم گفت...
..کسی که توی اتاقه باهاش نسبتی دارید؟
_...بله...مادرمه...
..منم الان منتظر کشتن یکی هستم..
خیلی عجیب بود
_..کی؟
..تو(لبخند)
وقتی پیرزنه لبخند زد صورت نامجون ظاهر شد و غیب شد...حتی توی این شرایط...ضربان قلب گرفته بودم...دستمو توی موهام بردم...معلوم بود که استرس گرفتم که ات دستمو گرفت
+حالت خوبه؟
_..آره
+به من دروغ نگو
_...باشه..
+آجوما حالش خوب میشه نگران نباش
_..آره...باید...بشه..(لبخند)
دکتر اومد بیرون و عرقشو پاک کرد
،خون زیادی رو از دست دادن..
+دکتر..حرفتونو بزنید!
،زنده هستن اما بیهوشن
_میشه با همسرم بریم ببینیمش؟
،بله
دست اتو گرفتم و رفتیم توی اتاق و درشو بستم.روی صندلی که بود نشستم اما صندلی دیگه ای نبود...
_ات روی پاهام بشین
+نه مهم نیست
_بشین!
+باشه...
نشست روی پام و از پشت بغلش کردم و به آجوما نگاه کردم..عرق کرده بود..چرا میخواست خودکشی کنه؟..
+نگرانشم...
_خب..نگرانی چیزی رو درست نمیکنه..(گردنشو بوس کرد)نگران نباش(لبخند)
+(لبخند)
*(خنده ی کوچیک)
+آجوما؟
*بله؟(صدای کم)
_آجوماااا(بغلش کرد)
*اوه ارباب آروم باشید
_آجوما خوبی؟
*بله ارباب
۷.۵k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.