Part³²
Part³²
*کیم سوکجین و کیم نامجون مجبورم کردن...گفتن اگه اینکارو نکنم پسرم رو میشکن...
ویو ته
توی ذهنم کلی سوالات بود..برای چی؟..چه فایده ای واسشون داره؟...شاید..میخوان عزیزانمو زجر بدن....
_آجوما مطمئن باشید که دیگه نمیزارم اذیتتون کنن!مطمئن باشید پسرتون پیدا میشه
*ممنونم پسرم(لبخند)
_(لبخند)
+برم بگم دکتر بیان
_(دستشو گرفت)لازم نیست میتونم حال آجوما رو بهتر کنم
+واقعا؟
_اوهوم..
دست آجوما رو گرفتم و چشمامو بستم
_چشماتونو ببندید آجوما
بعد از ¹ مین ازش جدا شدم
_حالتون بهتره؟
*..بله...
+واو...(تو شوکه)پس چرا همون موقع آجوما رو نجات ندادی؟
_اون موقع مغزم درگیر بود...باید آرامش ذهنی داشته باشم
+واووو
_خب آجوما میخواید یکی رو بیارم مواظبتون باشه؟
*بله..لطفا
_باشه
دست اتو گرفتم و خواستم برم از اتاق بیرون که..
_مواظب خودتون باشید آجوما
*(لبخند)
به یکی از بادیگاردا گفتم توی اتاق آجوما حواسش به آجوما باشه و به پرستارا و دکتر گفتم ممکنه اتفاقی بیوفته پس حواسشون به دوربین و اتاق آجوما باشه و بعدش به دکتر گفتم که آجوما کی مرخص میشه و نتیجه شد فردا و با ات رفتم...
ویو ات
توی ماشین نشستم و استرس داشتم که اتفاقی واسه تهیونگ بیوفته...که تهیونگ دستمو گرفت
_اتفاقی واسه ی من نمیوفته(لبخند)
+بازم ذهنمو خوندی؟
_آره
+هعی...
_(لبخند مستطیلی)
+لازم نیست منو ذوب کنی..
_(خنده)دوستت دارم
+منم همینطور...راستی جیمین و یونا چی؟
_اونا الان پشت سره ماعن دارن میان
+آها...اوکی
_(خنده)
+چرا میخندی؟
_وقتی میگی اوکی خیلی کیوت میشی(لبخند مستطیلی)
+(خنده)
_خب دیگه رسیدیم
+به همین زودی؟
_آره
پیاده شدیم و رفتیم توی عمارت که پشت سرمون هم جیمین و یونا اومدن و دیدم یونا و جیمین خیلی صمیمانه دارن باهم حرف میزنن،برای همین لبخند شیطانی به یونا زدم
_ات بیا روی مبل بشین تا جیمین هم بیاد
+اوکی
نشستم روی مبل و تهیونگ کنارم نشست و جیمین هم روی مبل جلویی نشست
؛خب ات باید باهات حرف بزنیم
_ات؟
؛هوف...خانم کیم
_درست شد
_ببین ات منو جیمین فردا میریم سفر کاری توی آمریکا
+خب؟
_توی عمارت که میمونی حواست باشه که از عمارت نری بیرون
+خب؟
_و الان هم یونا دیگه خدمتکار ما نیست بهش بگو بره توی خونش و فردا هم آجوما رو بیار
+واقعا؟(ذوق)
_آره(لبخند)
؛(لبخند)
+مرسیییی(ته رو بغل کرد)
_(لبخند)
+(سریع جدا شد)
_(خنده)و اینکه من ¹ هفته دیگه میام
+باشه من برم به یونا بگم
_باشه
با سرعت نور به سمت یونا رفتم
+یونا لباساتو عوض کن
×برای چی؟
+تهیونگ گفتش از امروز دیگه خدمتکار نیستی و میتونی برگردی خونت
×و..وا..واقعا؟(تعجب)
+اوهوم
×باشه...
+ناراحتی؟
×نه..
+دروغ؟
*کیم سوکجین و کیم نامجون مجبورم کردن...گفتن اگه اینکارو نکنم پسرم رو میشکن...
ویو ته
توی ذهنم کلی سوالات بود..برای چی؟..چه فایده ای واسشون داره؟...شاید..میخوان عزیزانمو زجر بدن....
_آجوما مطمئن باشید که دیگه نمیزارم اذیتتون کنن!مطمئن باشید پسرتون پیدا میشه
*ممنونم پسرم(لبخند)
_(لبخند)
+برم بگم دکتر بیان
_(دستشو گرفت)لازم نیست میتونم حال آجوما رو بهتر کنم
+واقعا؟
_اوهوم..
دست آجوما رو گرفتم و چشمامو بستم
_چشماتونو ببندید آجوما
بعد از ¹ مین ازش جدا شدم
_حالتون بهتره؟
*..بله...
+واو...(تو شوکه)پس چرا همون موقع آجوما رو نجات ندادی؟
_اون موقع مغزم درگیر بود...باید آرامش ذهنی داشته باشم
+واووو
_خب آجوما میخواید یکی رو بیارم مواظبتون باشه؟
*بله..لطفا
_باشه
دست اتو گرفتم و خواستم برم از اتاق بیرون که..
_مواظب خودتون باشید آجوما
*(لبخند)
به یکی از بادیگاردا گفتم توی اتاق آجوما حواسش به آجوما باشه و به پرستارا و دکتر گفتم ممکنه اتفاقی بیوفته پس حواسشون به دوربین و اتاق آجوما باشه و بعدش به دکتر گفتم که آجوما کی مرخص میشه و نتیجه شد فردا و با ات رفتم...
ویو ات
توی ماشین نشستم و استرس داشتم که اتفاقی واسه تهیونگ بیوفته...که تهیونگ دستمو گرفت
_اتفاقی واسه ی من نمیوفته(لبخند)
+بازم ذهنمو خوندی؟
_آره
+هعی...
_(لبخند مستطیلی)
+لازم نیست منو ذوب کنی..
_(خنده)دوستت دارم
+منم همینطور...راستی جیمین و یونا چی؟
_اونا الان پشت سره ماعن دارن میان
+آها...اوکی
_(خنده)
+چرا میخندی؟
_وقتی میگی اوکی خیلی کیوت میشی(لبخند مستطیلی)
+(خنده)
_خب دیگه رسیدیم
+به همین زودی؟
_آره
پیاده شدیم و رفتیم توی عمارت که پشت سرمون هم جیمین و یونا اومدن و دیدم یونا و جیمین خیلی صمیمانه دارن باهم حرف میزنن،برای همین لبخند شیطانی به یونا زدم
_ات بیا روی مبل بشین تا جیمین هم بیاد
+اوکی
نشستم روی مبل و تهیونگ کنارم نشست و جیمین هم روی مبل جلویی نشست
؛خب ات باید باهات حرف بزنیم
_ات؟
؛هوف...خانم کیم
_درست شد
_ببین ات منو جیمین فردا میریم سفر کاری توی آمریکا
+خب؟
_توی عمارت که میمونی حواست باشه که از عمارت نری بیرون
+خب؟
_و الان هم یونا دیگه خدمتکار ما نیست بهش بگو بره توی خونش و فردا هم آجوما رو بیار
+واقعا؟(ذوق)
_آره(لبخند)
؛(لبخند)
+مرسیییی(ته رو بغل کرد)
_(لبخند)
+(سریع جدا شد)
_(خنده)و اینکه من ¹ هفته دیگه میام
+باشه من برم به یونا بگم
_باشه
با سرعت نور به سمت یونا رفتم
+یونا لباساتو عوض کن
×برای چی؟
+تهیونگ گفتش از امروز دیگه خدمتکار نیستی و میتونی برگردی خونت
×و..وا..واقعا؟(تعجب)
+اوهوم
×باشه...
+ناراحتی؟
×نه..
+دروغ؟
۷.۱k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.