شعر عاشقی
#شعر_عاشقی
پارت۶
مامانم گفت
*کجااا پسرم من امکان نداره بزارم بری
-ن من راحت ترم ....با اجازه
و رفت
اولش عذاب وجدان گرفتم ولی بعد وقتی ب یاد کاراش افتادم ک چجوری دهنمو سرویس کرد تو دلم ب ب درک ک رفت ب درک ک ناراحت شدی نثارش کررردم
ی پرسو مامانم گزاشتو ی پرس دیگ رو داشت میبرد ک گفتم
+نبر مامان میخورمش
*مریض میشی دخترررر
+ن مامان گشنمه
چیزی نگفتو غذا رو گزاشت بهترین کار همین بود ک من پر خوری کنم مریض شم کارم ب بیمارستان بکشه و....
شروع کردم ب خوردن دیگ داشتم
میمردم ساعت یکو بیست و پنج دقیقه شده بود اما هیچ حالت تهوعی تو من نبود از تعجب شاخ دراورده بودم زنگ خونه ب صدا در اومد پشت پنجره رو نگاه کردم احسان بود یهو ی فکری تو سرم جرقه زد سریع بدو بدو رفتم تو دستشوییی و شروع کردم ب ادا در اوردن ک مثلا حالم بده مامانم اومد پشت در دستشویی گفت
*خوبی دختر چت شده
+مامان حالم داره بهم میخوره
احسان پشت در بود گفت
-میخواین بریم دکتر
خوشحال بودم ک نتیجه گرفته بودم
احسان گفت
-شما برین زنگ بزنین ب اقای شریفی من میرم ماشینو میارم جلوی در
صدای پاهای مامانم میومد ک از پله ها میرفت پایین خداااروشکر باور کرده بودن جانا دمت گرررم
ی قری تو دستشویی زدم و از قفل نگاه کردم کسی نبود داشتم ذوق مرگ میشدم
در و باز کردم هیچ کس نبود همینجور قر دادم اومدم بیرون
در و بستم و با خودم ریز ریز و زیر لب میخوندم
+چ دلنواز اومدم اما با ناز اومدم
-شما چقدر زود حالتون خوب شد
تو همون حالت مونده بودم برگشتم و احسان بود ک ب دیوار تکیه داده بود و نگام میکرد
بلند داد زد
-خانم شریفی
مامانم بلند داد زد
*بله
-حالشون بهتره لازم نیس خبر بدین
*جدی میگین
-بله الانم میخوایم بریم درس بخونیم
سکوت سنگینی رو سر این خونه افتاد احسان رفت تو اتاق لحظه ای ک داشت از بغلم رد میشد گفت
زود تر بیا اتاق کارت دارم
نمیدونم چم بود خجالت بود یا شکست
وارد اتاق شدم پشتش ب من بود
رفتم تو و روب روش نشستم نمیدونم منی ک انقدر ادم پررویی بودم حالا چرا نمیتونستم تو روش نگاه کنم
-چرا....چرا انقدر فراری از درس
+دوست ندارم مگه همه باید درسخون بشن
-همه نمیخواد درسخون بشن ولی تو ک درست خوبه چرا انقدر خودتو ب اب و اتیش میزنی ک درس نخونی و دانشگاه نری
+بابام چون خودش ادبیات خونده توقع داره ک منم ادبیات بخونم
-خب ی رشته دیگ برو
+همین دیگ قبول نمیکنه اصلا من از درس زده شدم میخوام شغل ازاد داشته باشم
-خب دختر درس بخون همزمان شغلم داشته باش
+بابام قبول نمیکنه میدونم
-پس تو کنکورتو قبول شو بعد اونوقت میگی من قبول شدم حالا شما بزار ک من
ادامه در کامنت #maryam
پارت۶
مامانم گفت
*کجااا پسرم من امکان نداره بزارم بری
-ن من راحت ترم ....با اجازه
و رفت
اولش عذاب وجدان گرفتم ولی بعد وقتی ب یاد کاراش افتادم ک چجوری دهنمو سرویس کرد تو دلم ب ب درک ک رفت ب درک ک ناراحت شدی نثارش کررردم
ی پرسو مامانم گزاشتو ی پرس دیگ رو داشت میبرد ک گفتم
+نبر مامان میخورمش
*مریض میشی دخترررر
+ن مامان گشنمه
چیزی نگفتو غذا رو گزاشت بهترین کار همین بود ک من پر خوری کنم مریض شم کارم ب بیمارستان بکشه و....
شروع کردم ب خوردن دیگ داشتم
میمردم ساعت یکو بیست و پنج دقیقه شده بود اما هیچ حالت تهوعی تو من نبود از تعجب شاخ دراورده بودم زنگ خونه ب صدا در اومد پشت پنجره رو نگاه کردم احسان بود یهو ی فکری تو سرم جرقه زد سریع بدو بدو رفتم تو دستشوییی و شروع کردم ب ادا در اوردن ک مثلا حالم بده مامانم اومد پشت در دستشویی گفت
*خوبی دختر چت شده
+مامان حالم داره بهم میخوره
احسان پشت در بود گفت
-میخواین بریم دکتر
خوشحال بودم ک نتیجه گرفته بودم
احسان گفت
-شما برین زنگ بزنین ب اقای شریفی من میرم ماشینو میارم جلوی در
صدای پاهای مامانم میومد ک از پله ها میرفت پایین خداااروشکر باور کرده بودن جانا دمت گرررم
ی قری تو دستشویی زدم و از قفل نگاه کردم کسی نبود داشتم ذوق مرگ میشدم
در و باز کردم هیچ کس نبود همینجور قر دادم اومدم بیرون
در و بستم و با خودم ریز ریز و زیر لب میخوندم
+چ دلنواز اومدم اما با ناز اومدم
-شما چقدر زود حالتون خوب شد
تو همون حالت مونده بودم برگشتم و احسان بود ک ب دیوار تکیه داده بود و نگام میکرد
بلند داد زد
-خانم شریفی
مامانم بلند داد زد
*بله
-حالشون بهتره لازم نیس خبر بدین
*جدی میگین
-بله الانم میخوایم بریم درس بخونیم
سکوت سنگینی رو سر این خونه افتاد احسان رفت تو اتاق لحظه ای ک داشت از بغلم رد میشد گفت
زود تر بیا اتاق کارت دارم
نمیدونم چم بود خجالت بود یا شکست
وارد اتاق شدم پشتش ب من بود
رفتم تو و روب روش نشستم نمیدونم منی ک انقدر ادم پررویی بودم حالا چرا نمیتونستم تو روش نگاه کنم
-چرا....چرا انقدر فراری از درس
+دوست ندارم مگه همه باید درسخون بشن
-همه نمیخواد درسخون بشن ولی تو ک درست خوبه چرا انقدر خودتو ب اب و اتیش میزنی ک درس نخونی و دانشگاه نری
+بابام چون خودش ادبیات خونده توقع داره ک منم ادبیات بخونم
-خب ی رشته دیگ برو
+همین دیگ قبول نمیکنه اصلا من از درس زده شدم میخوام شغل ازاد داشته باشم
-خب دختر درس بخون همزمان شغلم داشته باش
+بابام قبول نمیکنه میدونم
-پس تو کنکورتو قبول شو بعد اونوقت میگی من قبول شدم حالا شما بزار ک من
ادامه در کامنت #maryam
۴۶.۰k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.