شعر عاشقی
#شعر_عاشقی
پارت٧
حالم خراب بود نمیدونستم باید چی میگفتم احسان گفت
-الان چی کار کنیم
*نمیدونم
همونجا زانو زد و شروع ب گریه کرد شوکه شده بودم و ب ی جا خیره شده بودن ن اشکی ن گریه ای خدایا چ مصیبتی بود یهو رو سرمون خراب شد
نمیدونستم باید چی کار میکردیم غیر از بابام مردی بالا سرمون نبود ک راه و چاه رو نشون بده صدا ها تو سرم گنگ بودن نمیفهمیدم ک چی ب چیه
ن توان ایستادن داشتم ن توان مقاومت و مدیریت این شرایط
احسان رفت پایین و ی لیوان اب برای مامانم افتاد رو زمین نشستمو ب تختم تکیه دادمو زانومو بغل کردم احسان گفت
-شما خوبید
نمیتونستم حرف بزنم فقط سرمو تکون دادم
مامانم با صدای نالان گفت
*جانا من میرم ب بابابزرگت زنگ بزنم ببینم چ خاکی ب سرمون بریزیم
رفت
ب ی جا خیره شدم حرفی نمیزدم
احسان گفت
-جانا خانم
نگامو از کنج اتاق گرفتم و ب احسان دوختم
در و بست و رو ب روم نشست
اگر بشینین و ی جا خیره بشین ک چیزی درست نمیشع مامانتون غیر شما هیییچ کمکی نداره امیدش ب شماست این راهی ک براتون پیش اومده خیلی راه پر پیچ و خمیه دو صورتم داره ک یا پاپوش بوده یا ....
ی نگاه بدی بهش کردمو گفتم
+یا چیییی میخوای بگی ک بابام پولو بالا کشیده ی ابم روش ؟؟نخییییرم اینجوریام نییس
بابای من ادمش نیس
یهو بغضم گرفتو چشمام پر اشک شد
با بغض گفتم
+بابام اینجور ادمی نیس
نیس نیس سرمو گزاشتم رو زانوم
اشکمو پاک کردم احسان گفت
-من میدونم ک نیس شما نمیدونین اما من نمیخواستم ی کسی بگم ولی عموم باباتونو خوب میشناسه باباتونم نمیشناسه و اشناییت هم ندادن حالا ب هرررر دلیلی ک الان مهم نیس
میخوام بگم ک منم باباتونو میشناسم
میدونم ادمش نیس
کلا امروز روزه بدی بود هم برای من هم برای شما
من دارم سعی میکنم ک ....
یهو سکوت کرد سرمو بلند کردم روشو از من برگردونده بود
-بگذریم
یهو گوشیم زنگ خورد محمد بود
+الو الان حوصله ندارم
*ب جهنم
چیییی محمد با من بود
ادامه در پارت٨ #maryam
پارت٧
حالم خراب بود نمیدونستم باید چی میگفتم احسان گفت
-الان چی کار کنیم
*نمیدونم
همونجا زانو زد و شروع ب گریه کرد شوکه شده بودم و ب ی جا خیره شده بودن ن اشکی ن گریه ای خدایا چ مصیبتی بود یهو رو سرمون خراب شد
نمیدونستم باید چی کار میکردیم غیر از بابام مردی بالا سرمون نبود ک راه و چاه رو نشون بده صدا ها تو سرم گنگ بودن نمیفهمیدم ک چی ب چیه
ن توان ایستادن داشتم ن توان مقاومت و مدیریت این شرایط
احسان رفت پایین و ی لیوان اب برای مامانم افتاد رو زمین نشستمو ب تختم تکیه دادمو زانومو بغل کردم احسان گفت
-شما خوبید
نمیتونستم حرف بزنم فقط سرمو تکون دادم
مامانم با صدای نالان گفت
*جانا من میرم ب بابابزرگت زنگ بزنم ببینم چ خاکی ب سرمون بریزیم
رفت
ب ی جا خیره شدم حرفی نمیزدم
احسان گفت
-جانا خانم
نگامو از کنج اتاق گرفتم و ب احسان دوختم
در و بست و رو ب روم نشست
اگر بشینین و ی جا خیره بشین ک چیزی درست نمیشع مامانتون غیر شما هیییچ کمکی نداره امیدش ب شماست این راهی ک براتون پیش اومده خیلی راه پر پیچ و خمیه دو صورتم داره ک یا پاپوش بوده یا ....
ی نگاه بدی بهش کردمو گفتم
+یا چیییی میخوای بگی ک بابام پولو بالا کشیده ی ابم روش ؟؟نخییییرم اینجوریام نییس
بابای من ادمش نیس
یهو بغضم گرفتو چشمام پر اشک شد
با بغض گفتم
+بابام اینجور ادمی نیس
نیس نیس سرمو گزاشتم رو زانوم
اشکمو پاک کردم احسان گفت
-من میدونم ک نیس شما نمیدونین اما من نمیخواستم ی کسی بگم ولی عموم باباتونو خوب میشناسه باباتونم نمیشناسه و اشناییت هم ندادن حالا ب هرررر دلیلی ک الان مهم نیس
میخوام بگم ک منم باباتونو میشناسم
میدونم ادمش نیس
کلا امروز روزه بدی بود هم برای من هم برای شما
من دارم سعی میکنم ک ....
یهو سکوت کرد سرمو بلند کردم روشو از من برگردونده بود
-بگذریم
یهو گوشیم زنگ خورد محمد بود
+الو الان حوصله ندارم
*ب جهنم
چیییی محمد با من بود
ادامه در پارت٨ #maryam
۱۹.۲k
۲۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.