خسته امازخود گریزانمنمی دانم چرا

خسته ام...ازخود گریزانم...نمی دانم چرا؟
غم زده بر جسم بی جانم...نمی دانم چرا؟

باد،گویی ریشه ام را سست و بی جان کرده است!
همچو برگی دست طوفانم...نمی دانم چرا؟

روزگاری در سرم سودای جنگل بود و حال
تک درختی در بیابانم...نمی دانم چرا؟

من که خود "دنیای باران" بودم اینک اینچنین
تشنه ی یک قطره بارانم...نمی دانم چرا؟

سهم من از زندگی جز درد و ناکامی نبود..
'
من دلیلش را نمی دانم...نمی دانم چرا؟

گرچه تو روح مرا در هم شکستی! باز هم
با تو هستم،با تو می مانم...نمی دانم
دیدگاه ها (۱۶)

‌دلتنگ توأمو قطره قطره ی اشکمدانه دانه ی پرنده هایی ستکه از ...

هیچ یادم میکنی آرام جان خسته ام ؟هیچ یادم میکنی معشوقه ی مم...

همچو نی می نالم از سودای دلآتشی در سینه دارم جای دلمن که با ...

آرامش روانم، تو مونسی به جانم!چون از خودت برانی، دانی که من ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط