ازدواج اجباری

ازدواج اجباری
part_¹

با چشمای گریون وارد اتاق شدم و در رو محکم پشت سرم بستم واقعا مگه میشه یه نفر آنقدر بدبخت باشهه آخه چرا باید به خواطر والدینم آینده‌ی خودمو به خطر بندازم و با اون پسره‌ی کثیف هول ازدواج کنم واییی در حالی که داشتم گریه میکردم صدای زنگ خونه به صدا در اومد
مامانم با لحن عجیبی که انگار یه اشراف زاده عم گفت: دختر گلم (ا.ت)از توی اتاقت بیا بیرون پسر عموت اومده
ا.ت:الان میام
حالم خیلی بد بود باورم نمیشه یه روز طعمه‌ی پسر عموم بشم فقط به خواطر ارث
با چشمای خیس داشتم ریمل میزدم که یک دفعه مامانم وارد اتاق شد: چت شده دختر همین الان برو صورتتو بشور و برای مهمونا چای بیار اگر تا ده.‌..‌‌ دقیقه‌ی دیگع نیای میفرستمت خارج پیش داییت تا کاری باهات بکنه که مرغای آسمون به حالت گریه کنن
ا.ت:ولی من...
مامان:خفه شو بچه اگر این ازدواج سر نگیره عموت اون سحام شرکت رو بهمون نمیده و تا آخر عمر باید بدبختانه زندگی کنیم
ا.ت:باشه تو برو من میام
سریع اشکامو پاک کردم و لباسی که مامانم برام آورد رو پوشیدم
از اتاقم اومدم بیرون همون لحظه با قیاقه‌ی چندش پسر عموم رو به رو شدم که حریسی ازش می‌بارید
رفتم و چایی آوردم وقتی به همه تعارف کردمو سر جام نشستم بعد یکم صحبت عموم گفت: بهتره بچه ها برن توی اتاق باهم حرف بزنن هنوز حرفش تموم نشده بود پسر عموم از جاش پاشد و سریع اومد طرفم و........
ادامه دارد



اولین فیک پیچ📚🎀

امیدوارم خوشتون بیاد
حمایت کنید تا پارت بعد رو براتون بزارم
دیدگاه ها (۶)

ازدواج اجباریpart.2ادامه::: صورتشو آورد جلو و گفت:پاشو عروس ...

ازدواج اجباریpart_3جونکوک از ماشین پیاده شد و اومد در رو واس...

پارت ۸ فیک مرز خون و عشق

love Between the Tides¹⁸ ا/ت خیلی احساس ترس تو خونه ی تهیونگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط