ازدواج اجباری

ازدواج اجباری
part_3
جونکوک از ماشین پیاده شد و اومد در رو واسم باز کرد و دوباره منو بقل کرد و برد توی خونش واییی باورم نمیشه خونش از قصر هم بزرگ تر بود منو روی مبل گذاشت اما من هنوز خیره شده بودم به خونه ..
جونکوک:چیشده به چی زل زدی؟؟
ا.ت:ع.ع.ع.عمم راستش خوانواده من پول زیادی ندارن برای همین میخواستن منو به پسر عموم بدن
جونکوک:عاهانن آخی خوب چرا به خونه خیره شدع بودی
ا.ت:آخه خونت خیلی بزرگه مثل رویاهام
جونکوک:*با پوزخند* جدی؟؟حالا رویای چجوری بود؟؟
ا.ت:دیگع اون به خودم مربوطه...
جونکوک:عععهههه خواهش بگوو
ا.ت:آخه نمیشهه شخصیهه
جونکوک:ترو خدااا کنجکاو شدمععع
ا.ت:باشه میگم
جونکوک:عاا بگووو
ا.ت:راستش توی رویاهام توی همچین خونه‌ی با پارتنرم زندگی شادی بدون زور مادر پدرم داشتم
جونکوک:عااا خوببب شاید بتونی به واقعیت تبدیلش کنی
ا.ت:هاا؟؟منظورت چیه؟؟
جونکوک: باید یکم درو برتو نگاه کنی و فرد مورد نظرت رو پیدا کنی
ا.ت:ها؟؟چرا من منظورتو نمیفهمم؟
جونکوک:خب راستش من من یه........

ادامه دارد

پارت3📚🤍
امید وارم خوشتون اومده باشع🤕🍻
از امروز روزی 2پارت میزاریم🥰🥐
دیدگاه ها (۳)

ازدواج اجباریpart_4ا.ت: هاننن؟؟؟منظورت چیه آخه...جونکوک:ببین...

ازدواج اجباریpart_5ا.ت:من خوابم نمیبره جونکوک:چرا اونوقتتتت؟...

ازدواج اجباریpart.2ادامه::: صورتشو آورد جلو و گفت:پاشو عروس ...

ازدواج اجباری

دو رقیب عشقیپارت ۳از زبان راوی:اون دوتا عاشق با موتور به سمت...

تتو آرتیست دوست داشتنی منپارت آخراز زبان ا/ت:راستش دو دل بود...

پارت ۱۱ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط