جسدهایبیحصاراندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_ششم
بهار اینقدر عجله داشت که بعد از پیاده کردن شیوا، فرصت نداد اون سوالی رو که یادش اومده بود رو بپرسه! با خستگی خودش و رسوند خونه، هنوز از طعم قهوه ی صبح کامش تلخ بود، بسته های خرید رو از هم جدا کرد و چندتا رو با خودش به آشپزخونه برد، کتری رو روشن کرد؛ موبایل رو از جیبش در آورد، نه مسیج، نه یه میس کال؛ با خودش فکر کرد:
" به نظر نمیومد این اندازه محکم باشه، انگار عجله کردم، شماره دادنم ناشی بازی بود، اگه تو این پنج ساعت به من فکر نکرده، بعد از این که دیگه اصلا!! اشتباه کردمممم".
تک تک لباساش و توی مسیر حمام رو زمین انداخت، قبل از این که شیر آب و باز کنه صدای گوشی رو شنید، حوله رو برداشت و برگشت بیرون...:
" کو کیفم؟..اه ه ه... تو جیبم بود؟!...لعنتی...نه...تو آشپز خونه است..." پیداش کرد:
" الو...بفرمایین..." سهیل پشت خط بود:
" سلام...خوبی؟!چیه؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟! " صداش و صاف کرد:
" خوبم..طوری نیست..دنبال گوشیم می گشتم...چه خبر؟ "
" خواستم بگم امشب دیرتر میام، رفتی خونه مامانت خبر بده بیام دنبالت،کار نداری؟ "
" نه، خدافظ." ... گر گرفته بود اما بدنش خیسه یه عرق سرد بود؛ " اگه واقعا اون طرف خط امیر بود، با این حالم می تونستم جواب بدم؟!" ... گوشی رو گذاشت و برگشت توی حمام؛
توی وان خوابید تا برای تمام کارها و دروغای امروزش، توجیهی پیدا کنه.
***
تک تک لباساش و توی مسیر حمام روی زمین انداخت، قبل از این که شیر آب و باز کنه صدای گوشی رو شنید، حوله رو برداشت و برگشت بیرون...:
" کو کیفم؟..اه ه ه... تو جیبم بود؟!...لعنتی...نه...تو آشپز خونه است..." پیداش کرد:
" الو...بفرمایین..." سهیل پشت خط بود:
" سلام...خوبی؟!چیه؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟! " صداش و صاف کرد:
" خوبم..طوری نیست..دنبال گوشیم می گشتم...چه خبر؟ "
" خواستم بگم امشب دیرتر میام، رفتی خونه مامانت خبر بده بیام دنبالت،کار نداری؟ "
" نه، خدافظ." ... گر گرفته بود اما بدنش خیسه یه عرق سرد بود؛ " اگه واقعا اون طرف خط امیر بود، با این حالم می تونستم جواب بدم؟!" ... گوشی رو گذاشت و برگشت توی حمام؛
توی وان خوابید تا برای تمام کارها و دروغای امروزش، توجیهی پیدا کنه.
شیوا هنوز هم نمی دونست قراره تو این ماجرا، به کی؟ چی رو ثابت کنه؟!
کمتر از شش ماه قبل توی یک آرایشگاه با بهار آشنا شده بود.علیرغم اینکه خیلی سخت و نفوذناپذیر بود اما بهار با ظرافت های رفتاری که فقط خاص خودش بود، تونسته بود به راحتی ِ یک دوست چندین ساله، سر حرف رو با شیوا باز کنه و بعد از کلی بگو و بخند و صمیمیت، اون رو تا درِ خونه ش برسونه!
تمام این آشنایی در دو هفته ی اول، به چند اس ام اس احوالپرسی در بعد از ظهرهای طولانی تابستون خلاصه می شد برای وقت گذرونی اما بعد از گذشت یک ماه اگه همدیگه رو هفته ای سه روز ملاقات نمی کردن، یه جورایی خودشون و شرمنده و مدیون دوستی شون حس می کردن!
هر چند تهران به وسعت درد دل های زنانه ی شیوا و بهار بزرگ نبود! اما به قدر کافی پارک و کافی شاپ و مرکز خرید های رنگارنگ داشت که این دو نفر به این زودیا از تکرارِ با هم بودن، خسته و دلزده نشن!
اما ...
همیشه، یه روزی، یه جایی، یه کسی هست که به من و شما ثابت کنه، غریبه ای که در روز اول، برای آشنایی با شما دستش و دراز میکنه، جسارت و انگیزه ی پیش قدم شدن رو از کجا آورده؟! و این درست همون روزی بود که بهار، شیوا رو خارج از روال همیشگی، به نزدیک ترین کافی شاپ دعوت کرد و قدم اول رو برای پرده برداری از نقشه ی محرمانه اش برداشت!
شیوا هنوز هم از قبول درخواست بهار مطمئن نبود! حتی ازش پرسیده بود:
" بهار، قراره این وسط چه چیزی ثابت بشه؟! مگه نمی گی دوستش داری؟ پس این کارا برا چیه؟ " ... نیازی به فکر کردن نداشت بهار:
" می خوام آخرین قدم و با ایمان کامل بردارم، می تونی، قبول کن و الا یکی دیگه رو پیدا می کنم. " ... تازه شیوا فهمید که باید موضوع رو جدی بگیره! :
" به همین راحتی؟؟!! اگه اون یکی دیگه شوخی شوخی، جدی جدی افتاد پای شوهرت می خوای چه کنی؟ "
بهار نیشخندی زد و گفت:
" نه عزیز! نزاییده گیتی... قرار نیست به اونجاش برسه، بعد از اولین قرار ملاقات تو با امیر، اونم بر فرض محال اگه اتفاق افتاد! کسی که افسار این رابطه رو به دست میگیره منم نه تو! ... "
شیوا به دلش اومد، اون از سر هشدار دادن، در باره ی نفر سوم حرف می زد و اصلا فکر نمی کرد، بهار با همه ی اعتمادی که به شیوا نشون میده باز هم تا این اندازه شکاک باشه که هنوز هیچی نشده، با اقتدار کلامش، شیوا رو تحقیر کنه! خارج از رابطه ی دوستی، در لحظه تصمیمی گرفت که ضربان قلبش و بالا برد :
" قبول می کنم. "
#قسمت_ششم
بهار اینقدر عجله داشت که بعد از پیاده کردن شیوا، فرصت نداد اون سوالی رو که یادش اومده بود رو بپرسه! با خستگی خودش و رسوند خونه، هنوز از طعم قهوه ی صبح کامش تلخ بود، بسته های خرید رو از هم جدا کرد و چندتا رو با خودش به آشپزخونه برد، کتری رو روشن کرد؛ موبایل رو از جیبش در آورد، نه مسیج، نه یه میس کال؛ با خودش فکر کرد:
" به نظر نمیومد این اندازه محکم باشه، انگار عجله کردم، شماره دادنم ناشی بازی بود، اگه تو این پنج ساعت به من فکر نکرده، بعد از این که دیگه اصلا!! اشتباه کردمممم".
تک تک لباساش و توی مسیر حمام رو زمین انداخت، قبل از این که شیر آب و باز کنه صدای گوشی رو شنید، حوله رو برداشت و برگشت بیرون...:
" کو کیفم؟..اه ه ه... تو جیبم بود؟!...لعنتی...نه...تو آشپز خونه است..." پیداش کرد:
" الو...بفرمایین..." سهیل پشت خط بود:
" سلام...خوبی؟!چیه؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟! " صداش و صاف کرد:
" خوبم..طوری نیست..دنبال گوشیم می گشتم...چه خبر؟ "
" خواستم بگم امشب دیرتر میام، رفتی خونه مامانت خبر بده بیام دنبالت،کار نداری؟ "
" نه، خدافظ." ... گر گرفته بود اما بدنش خیسه یه عرق سرد بود؛ " اگه واقعا اون طرف خط امیر بود، با این حالم می تونستم جواب بدم؟!" ... گوشی رو گذاشت و برگشت توی حمام؛
توی وان خوابید تا برای تمام کارها و دروغای امروزش، توجیهی پیدا کنه.
***
تک تک لباساش و توی مسیر حمام روی زمین انداخت، قبل از این که شیر آب و باز کنه صدای گوشی رو شنید، حوله رو برداشت و برگشت بیرون...:
" کو کیفم؟..اه ه ه... تو جیبم بود؟!...لعنتی...نه...تو آشپز خونه است..." پیداش کرد:
" الو...بفرمایین..." سهیل پشت خط بود:
" سلام...خوبی؟!چیه؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟! " صداش و صاف کرد:
" خوبم..طوری نیست..دنبال گوشیم می گشتم...چه خبر؟ "
" خواستم بگم امشب دیرتر میام، رفتی خونه مامانت خبر بده بیام دنبالت،کار نداری؟ "
" نه، خدافظ." ... گر گرفته بود اما بدنش خیسه یه عرق سرد بود؛ " اگه واقعا اون طرف خط امیر بود، با این حالم می تونستم جواب بدم؟!" ... گوشی رو گذاشت و برگشت توی حمام؛
توی وان خوابید تا برای تمام کارها و دروغای امروزش، توجیهی پیدا کنه.
شیوا هنوز هم نمی دونست قراره تو این ماجرا، به کی؟ چی رو ثابت کنه؟!
کمتر از شش ماه قبل توی یک آرایشگاه با بهار آشنا شده بود.علیرغم اینکه خیلی سخت و نفوذناپذیر بود اما بهار با ظرافت های رفتاری که فقط خاص خودش بود، تونسته بود به راحتی ِ یک دوست چندین ساله، سر حرف رو با شیوا باز کنه و بعد از کلی بگو و بخند و صمیمیت، اون رو تا درِ خونه ش برسونه!
تمام این آشنایی در دو هفته ی اول، به چند اس ام اس احوالپرسی در بعد از ظهرهای طولانی تابستون خلاصه می شد برای وقت گذرونی اما بعد از گذشت یک ماه اگه همدیگه رو هفته ای سه روز ملاقات نمی کردن، یه جورایی خودشون و شرمنده و مدیون دوستی شون حس می کردن!
هر چند تهران به وسعت درد دل های زنانه ی شیوا و بهار بزرگ نبود! اما به قدر کافی پارک و کافی شاپ و مرکز خرید های رنگارنگ داشت که این دو نفر به این زودیا از تکرارِ با هم بودن، خسته و دلزده نشن!
اما ...
همیشه، یه روزی، یه جایی، یه کسی هست که به من و شما ثابت کنه، غریبه ای که در روز اول، برای آشنایی با شما دستش و دراز میکنه، جسارت و انگیزه ی پیش قدم شدن رو از کجا آورده؟! و این درست همون روزی بود که بهار، شیوا رو خارج از روال همیشگی، به نزدیک ترین کافی شاپ دعوت کرد و قدم اول رو برای پرده برداری از نقشه ی محرمانه اش برداشت!
شیوا هنوز هم از قبول درخواست بهار مطمئن نبود! حتی ازش پرسیده بود:
" بهار، قراره این وسط چه چیزی ثابت بشه؟! مگه نمی گی دوستش داری؟ پس این کارا برا چیه؟ " ... نیازی به فکر کردن نداشت بهار:
" می خوام آخرین قدم و با ایمان کامل بردارم، می تونی، قبول کن و الا یکی دیگه رو پیدا می کنم. " ... تازه شیوا فهمید که باید موضوع رو جدی بگیره! :
" به همین راحتی؟؟!! اگه اون یکی دیگه شوخی شوخی، جدی جدی افتاد پای شوهرت می خوای چه کنی؟ "
بهار نیشخندی زد و گفت:
" نه عزیز! نزاییده گیتی... قرار نیست به اونجاش برسه، بعد از اولین قرار ملاقات تو با امیر، اونم بر فرض محال اگه اتفاق افتاد! کسی که افسار این رابطه رو به دست میگیره منم نه تو! ... "
شیوا به دلش اومد، اون از سر هشدار دادن، در باره ی نفر سوم حرف می زد و اصلا فکر نمی کرد، بهار با همه ی اعتمادی که به شیوا نشون میده باز هم تا این اندازه شکاک باشه که هنوز هیچی نشده، با اقتدار کلامش، شیوا رو تحقیر کنه! خارج از رابطه ی دوستی، در لحظه تصمیمی گرفت که ضربان قلبش و بالا برد :
" قبول می کنم. "
- ۶.۷k
- ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط