جسدهایبیحصاراندیشه

#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_هشتم

بهار رو خیلی راحت می شد از شال سفید و مانتوی قرمزی که پوشیده بود شناخت، توی ‏کافی شاپ مرکز خرید نشسته بود و مدام ساعتش و چک می کرد، دلواپس تاخیر شیوا شده ‏بود که آروم و بی صدا به طرفش می رفت؛ شیوا مانتوش و کمی بالا کشید و نشست:‏
‏" سلام. " ... بهار حس خوبی نداشت اما :‏
‏" سلام خانم! خوبی؟! " ... اگه به شیوا بود هرگز سر این قرار نمی‎ ‎ومد:‏
‏" ای ی ی ی ی ...بد نیستم! " ...‏
‏" بد نیستی ؟؟!!! اونم بعد از یه قرار عاشقانه ؟!"‏
شیوا سعی می کرد نگاهش و از بهار بدزده و انگار که چیزی نشنیده؛
‏" هی با توام! انگاری هنوز هوش و حواست بر نگشته؟؟!!! بستنی سفارش دادم، موافقی ‏که؟! " ...‏
شیوا شونه ای بالا انداخت و با بی تفاوتیِ تمام شماره ای گرفت:‏
‏" سلام....کجایی؟؟؟کی میای؟؟؟ باشه ...باشه.. خدافظ. " ... این کارش بهار و ناراحت کرد:‏
‏" شیوااااا!!!! چیزی شده؟! "‏
‏" نه مگه قرار بوده چیزی بشه؟ " .... بهار اخماش و توی هم کشید:‏
‏" خوبه چیزی نشده و مثل سگ پاچه می گیری!...چیزی میشد حتما... " شیوا تندی کرد:‏
‏" حرف مفت نزن! ".... بهار خوب می دونست که باید سکوت کنه اما این کنجکاوی، تو مرحله ‏ای نبود که قابل کنترل باشه:‏
‏" باشه...پولش و میدم...حالا میگی چی شده یا نه؟؟؟ "‏
شیوا چشم غره ای رفت و با صدایی که از میزای کناری به خوبی شنیده می شد پرسید:‏
‏" چی می خوای بدونی؟؟؟هان؟؟؟چی هست که نمی دونی؟؟؟ "‏
‏" هـُش ش ش ش ش ....دیوونه...صدات و بیار پایین...چه مرگته؟؟ " شیوا لج کرد و با صدای ‏بلند تر ادامه داد:‏
‏" همه این آتیشا از گور تو بلند میشه! چی رو می خواستی ثابت کنی؟! ...آره ه ه حق با تو ‏بود، تو راست می گفتی که به بر و رو و رخت و لباس نیست ...این کاراااا... "‏
بهار دوید توی کلامش:‏
‏" تو رو خدا آروم باش شیوا...آروم..." خیلی سعی می کرد با صدای کوتاه و حرکات دستش ‏‏ تن صدای شیوا رو پایین بیاره ..اما نمی دونست چرا نتیجه عکس داره؟! شیوا داد می زد:‏
‏" تو لعنتی از اول هم می دونستی طرف محل سگ هم نمیده... " ... ناگهان با لحنی که ‏حالت عجز و لابه به خود گرفته بود، پرسید:‏
‏" تو رو خدا بهار ..هدفت چی بود؟! تو که می دونستی سنگِ رو یخ می شم، تو که می ‏دونستی دست رد به سینه ام می زنه " ... با این جمله ی آخر، بهار از ته دل ذوق زده شد، ‏لبخندش و مهار کرد و گفت :‏
‏" چیه؟! انگاری وهم برِت داشته، از اولم قرار نبود چیز خوبی این وسط اتفاق بیافته!!! "....‏
طعنه ی کلام بهار، خارج از ظرفیت شیوا و شرایط فعلیش بود...تنها جوابش کشیده ی ‏محکمی از طرف شیوا بود که خون رو به چهره ی بهاردووند!‏
شیوا منتظر جواب نموند، باید می رفت و رفت ....‏
بهار آروم و بی تفاوت، موهاش و که از شال بیرون ریخته بود رو مرتب کرد، نگاهی به ساعتش ‏انداخت و بلند شد...گار سون سینی به دست منتظر حرفی از بهار بود؛ پول بستنی ها رو ‏کنار سینی گذاشت و انعامی هم طرف دیگه ی اون...‏
احساس خوشایندی که داشت پنهان نمی شد.لبخند رضایت تمام چهره اش رو پر کرده بود... ‏چشمکی به دخترکی که وارد مغازه می شد زد و خارج شد، با خودش گفت :‏
‏" اگه امیر اغوای زیبایی، جذابیت و مهربونیِ شیوا نشده، چیز دیگه ای نیست که من نگرانش ‏باشم. "‏
‏****‏
شیوا از مرکز خرید زد بیرون، برای تاکسی دست بلند کرد: " در بست."‏
رو صندلی تاکسی ولو شد.. بدنش کرخ بود... تمام فشار عصبییِ امروز رو به صورت بهار نواخته ‏بود...سر انگشتاش از سیلی محکمی که به بهار زده بود احساس سوزش داشت... از این که ‏تونسته بود از این بازی بیرونش کنه خوشحال بود. حالا باور می کرد که تا حالا آب ندیده والا ‏شناگر ماهریه......
هر طوری که بود خودش و به خونه رسوند....‏
منتظر آسانسور نشد، بدون این که به چیزی فکر کنه پله ها رو یکی یکی شمرد و بالا ‏رفت.سهیل اومده بود! خیلی زودتر از اون که گفته بود، قبل از این که زنگ رو بزنه، احتمال داد ‏که خواب باشه، خیلی آروم کلید انداخت و وارد شد؛ یه چیزی به پایین در گیر کرد، با کمی ‏فشار داخل شد، یه جفت کفش ورنی ِ پاشنه بلند...آشنا نبودن...مشام ِ زنونه ش این عطر ‏جدید رو هم نمی شناخت، خیلی غیر ارادی به طرف اتاق خواب رفت و در نیمه باز رو با سر ‏انگشتاش به داخل هول داد...این بار هم زنی رو که کنار سهیل خوابیده بود، نمی شناخت...؟!‏
‏ " شیوا....شیییوا....شیوا عزیزم.... "‏
‏ چشمای خیسش، تار می دیدن...سهیل با همون کت چرم مشکی ، لیوان به دست ، با یه ‏دستمال مرطوب، پیشونی تب کرده اش رو خنک می کرد:‏
‏" بیداری؟! خوبی؟! جون به سر میشم با این حال تو....این جوری نمیشه...باید بریم دکتر ‏‏..."
ادامه دارد.

#امیرمعصومی_آمونیاک.
دیدگاه ها (۵)

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_نهم‏ چشمای خیسش، تار می دیدن...س...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_دهمبا تردید با هم دست دادیم و نش...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_هفتم بهار یه برگه یادداشت از کیف...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_ششم بهار اینقدر عجله داشت که بعد...

black flower(p,234)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط