دختری در قلب من💗قسمت3

عارف:هاااااام....آی ساعت چنده؟
ماریا:ساعت۱۲ ،خواب آلو بلند نمیشی؟
عارف:ماریا!تو کی اومدی اینجا؟
ماریا:خیلی نیست .فکنم یک ساعتی باشه😊
عارف:آم باشه بزار من برم دست و صورتم رو بشورم بعد باهم یکاری کنیم .رفتم صورتم رو شستم،صبحونه آم هم خوردم ،رفتم تو اوتاق قم دیدم ماریا داره نقاشی میکنه،داری چی میکشی؟
ماریا:ها!هیچی دارم .خودم و تو رو .تو هم بیا این جا بشین بکش.
عارف: باشه.وای چقدر خوشگل میکشی.
ماریا: مرسی .
پدر بزرگ:بچه ها باید بریم!
دید عارف:داشتیم میدویدیم توی انبار انرژی ها که یهو پدر بزرگ گفت:
پدر بزرگ:عارف اونا میخوان شدو رو از ما بگیرن!
سرباز:وایسین 😡
دیدعارف:اون پلیس به یکی از شیشه های انرژی شلیک کرد .وبائس انفجار شد.
عارف:آه....آخ...ها !ماریا....ماریا نه..نه ..نه!ماریا تنهام نزار. دیدم که ماریا زخمی شده. و نفس نمیکشه. ماریا!!!!!!!!!!😭😭😭😭
ماریا:چقدر سنگینی...ولم کن خیلی مهکم بغلم کردی ،خوبه خون ریزی دارم.
عارف:ها!! ماریا..ماریاااااا فکر کردم...فکر کردم مردی😭
ماریا :خودمم همین تور 🙂ولی من تو رو تنها نمیزارم 😉
یک هفته بعد
ماریا:تولدت موبارک عارف 😁اینم کادوت
عارف:مرسی...ولی...وقتی تو با ها می این بهترین کادو برای من هست🤗


پایان
دیدگاه ها (۰)

آرزو

آرزو🌌قسمت1

دختری در قلب من 💗قسمت2

دختری در قلب من💗قسمت 1

ترسناک ترین خاطره ی من

عشق چیز خوبیه پارت ۱ ات :صبح از خواب بلند شدم دوباره یه روز ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط