فیک تهیونگ
فیک تهیونگ
امید برای زندگی۳
اما:اره خوبم ،مشکلی نیست .
من :دیروز بیمارستان بودی ؟؟
اما:از کجا میدونی ؟؟
من:اخه شبیه همونی هستی که اونجا دیدمش همونقدر سردی اونم مثل تو سر تا پا سیاه پوشیده بود چرا سیاه رو دوست داری ؟؟
اما :چون توجه کسی رو جلب نمیکنه و میتونم راحت زندگیمو بکنم و تمومش کنم .
من :چی رو تموم کنی ؟
اما :زندگیم (پوزخند)
شوکه شده بودم چرا میخواست زندگیش رو تموم کنه ؟
گفتم :برای چی ؟
من :هیچی فقط حوصله زندگی ندارم .
از زبون اما :
بعد از اون روز ۲ ماه گذشت و رفتارم با تهیونگ و رفقاش بهتر میشد و کمتر افسرده بود وقت بیشتری رو با مردم میگذروندم .
تقریبا حس خوبی داشتم تا اینکه اون روز عصر رفتم بیمارستان ولی مادرم رو نبردم این مدت سر گیجه هام بیشتر میشد و میدونستم احتمالا دکتر خبرای خوبی نداره .
دکتر :به همراهتون بگید بیاد داخل .
من :متاسفم همراهی ندارم مشکلی هست به خودم بگید .
دکتر :خب ....متاسفانه ---------------------
(بعدا متوجه میشید چی گفته )
بی هدف داشتم راه میرفتم چه جذاب در اصل وقت زیادی برام نمونده بود اما اهمیت نمیدادم بذار لاقل از این مدت استفاده کنم
امید برای زندگی۳
اما:اره خوبم ،مشکلی نیست .
من :دیروز بیمارستان بودی ؟؟
اما:از کجا میدونی ؟؟
من:اخه شبیه همونی هستی که اونجا دیدمش همونقدر سردی اونم مثل تو سر تا پا سیاه پوشیده بود چرا سیاه رو دوست داری ؟؟
اما :چون توجه کسی رو جلب نمیکنه و میتونم راحت زندگیمو بکنم و تمومش کنم .
من :چی رو تموم کنی ؟
اما :زندگیم (پوزخند)
شوکه شده بودم چرا میخواست زندگیش رو تموم کنه ؟
گفتم :برای چی ؟
من :هیچی فقط حوصله زندگی ندارم .
از زبون اما :
بعد از اون روز ۲ ماه گذشت و رفتارم با تهیونگ و رفقاش بهتر میشد و کمتر افسرده بود وقت بیشتری رو با مردم میگذروندم .
تقریبا حس خوبی داشتم تا اینکه اون روز عصر رفتم بیمارستان ولی مادرم رو نبردم این مدت سر گیجه هام بیشتر میشد و میدونستم احتمالا دکتر خبرای خوبی نداره .
دکتر :به همراهتون بگید بیاد داخل .
من :متاسفم همراهی ندارم مشکلی هست به خودم بگید .
دکتر :خب ....متاسفانه ---------------------
(بعدا متوجه میشید چی گفته )
بی هدف داشتم راه میرفتم چه جذاب در اصل وقت زیادی برام نمونده بود اما اهمیت نمیدادم بذار لاقل از این مدت استفاده کنم
۱۶.۶k
۰۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.