رمان ارباب من پارت: ۱۰۷

_ پشت تلفن که دعوا میکردم حواسم نبود و از پله ها افتادم
_ ای بابا، بیا بشین ببینم

دستم رو گرفت و به سمت صندلی برد که مانعش شدم و به دروغ گفتم:

_ پشت رونم درد میکنه، نمیتونم بشینم
_ خب پس بیا بریم اونور تا ببینم پات کبود شده یا نه!
_ نه نمیخواد
_ سپیده لج نکن، یهو یه چیزی شده باشه خب
_ نه چیزی نشده

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_ سپیده!
_ نگران نباش، حالم خوبه
_ بریم بیمارستان؟
_ نه

تو تمام این مدت بهراد عقب ایستاده بود و با پوزخند به مکالمه ی ما گوش میداد اما آخرش به سمتم اومد و آروم بغلم کرد و گفت:

_ عزیزم یکم بیشتر حواست رو جمع کن خب!

چیزی نگفتم و تو دلم دوباره تکرار کردم که از این مرد نفرت انگیز متنفرم!
اونم ازم جدا شد و با لبخند گفت:

_ به حرفای مامانتم فکر نکن، من میدونم که همه چیز خیلی زود درست میشه!

پوزخندی زدم و گفتم:

_ دیگه چی قراره درست بشه؟
_ کافیه تو بخوای و تلاش کنی
_ چی رو بخوام؟
_ همون چیزی که به صلاحته

دستش رو از روی بازوم برداشتم و گفتم:

_ چرا باید به حرف زور گوش بدم؟
_ حرف زور نیست
_ آره اصلا نیست!

فرناز که سمت چپمون ایستاده بود با کنجکاوی بهم نگاه کرد و گفت:

_ مگه مامانت چی گفته؟

یه چندلحظه مکث کردم و بعد گفتم:

_ میخواد مجبورم کنه با پسرعمم ازدواج کنم
_ شوخی میکنی!
_ نه
_ بابا مگه قرن بوقه اخه؟
_ مثلا میخوان خیالشون از آینده ام راحت بشه
_ باشه ولی زوری نمیشه که
_ چمیدونم والا

بهراد دستی پشت کمرم کشید و گفت:

_ عزیزم به این چیزا فکر نکن دیگه
_ باشه
_ حالا هم برو استراحت کن، موقع شام صدات میزنم
_ شام نمیخوام، فقط میخوام بخوابم
_ نمیشه که، ضعیف میشی

با نفرت نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
بعد هم لبخند مصنوعی رو به فرناز زدم و دوباره با درد به سمت اتاقم راه افتادم...
دیدگاه ها (۱۷)

#استوری

رمان ارباب من پارت: ۱۰۸

از ل‍‌ح‍‌اظ روح‍‌ی #ن‍‌ی‍‌از دارم #ق‍‌ی‍‌اف‍ہ هی‍‌چ ک‍‌دوم‍‌...

رمان ارباب من پارت: ۱۰۶

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁵⁷میخواست از کنارم رد شه که دستشو گرفتم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط