the building infogyg پارت35
#the_building_infogyg #پارت35
آچا
امروز تعطیلم و این چان خیر ندیده
هم حضور نداره شرش.وبرده خونه
یکی از وزرا پدربزرگش رفته داشتم تو
اتاق سرک میکشیدم که یهو چشمم به
یه اتاق آخرسالن افتاد چراتاحالااونجا
سرک کشیدم هان؟ به سمت اتاقه رفتم
درباز کردم همه جایی اتاق سیاه بود به سرفه افتاده بودم نه سوخته این اتاق راه میرفتم توش که یهوافتادم زیرتخت یه چیزی دیدم یه چندتابرگه دفتر دستمو بزور بردم زیر که چشام لرزید
*خوب فهمیدی؟
برگشتم به سمت صدا
من:توهمونی توکی هستی
اومد نزدیک تر
*اسمم ریکاست یه فرشته تاریکم
من:فرشته تاریکی چه دخلی به من
داری
ریکا:یه جورایی فک.کن محافظ توام
من:چطوری؟ ازچه ازکی.
ریکا:تواون شخص خاصی
من:هاننن؟؟منن ببینم.واستا من خاص
باشم دوستام آزاد میشن چان قول داد
میرم میگم
ریکا عصبی جلومو گرفت
ومریکا:تو همچین کاری نمیکنی چون
دوستات بیشتر تو خطر میفتن
من:پس چیکار کنم؟! اونا دارن هرلحظه اعذاب میکشن همش هم به خاطر منه اگه من اون خاص باشم.
ریکا:من کمکت میکنم دوستات آزاد کنی باشه
من:چرا؟چرا آخه
ریکا:من چیزی بهت نمیگم خودت باید
بفهمی این دفتر بخون خداحافظ
ناپدید شد نفسم سنگین بود آهان کیم
نامجون خودشه به سرعت لباس
پوشیدم و دویدم سمت در
یوکی:بانو کجا
من:پیش خانواده کیم به چان بگو
بالاخره پیداش کردم معماری خونش
شبیه خونه هایی آدما بود زنگ زدم
صدایی دخترونه ای پیچید:بله
من:ببخشید من پارک آچا هستم استاد
هستش کارش دارم
دختره:بیا داخل آچا
وارد خونه شدم خیلی فضایی دلنشینی داشت دخترع اومد پایین
دختره:سلام خوش اومدی من ریتسکام
من:ممنونم منم آچا هستم ببینم استاد
خونه هست؟
ریتسکا:بیا بشین اونم میرسه
لبخندی زدم اصلاحس نمیکردم ازاونا
باشه
من:اصلا بهت نمیخوره خوناشام باشی ریتسکا:درسته هیچکس فکر نمیکنه منو برادرم اصیل زاده باشیم میدونی ما انتخاب نکردیم چه موجودی به دنیا بیایم اما میتونیم خودمون چی باشیم انتخاب کنیم
من:درسته ببینم ریتسکا میتونی کمکم
کنی من زیاد فرصت ندارم
ریتسکا:حتما بگو
من:ببینم دروازه که استاد میگفت
راجبش هنوز بازه آره
ریتسکا:آره هنوز فک کنم باز باشه
من:مرسی ریتسکا خیلی کمکم کرد!
ریتسکا:خواهش میکنم خوب تو هنوزم ازما خوناشاما منتفری
من:ازتو استاد نه فک نکنم حداقل ازتون بدی ندیدم اما ازبقیشون چرا
متنفرم خیلیم متنفرم
ریتسکا:خوشحالم بازم بیادیدنم آخه
خیلیابه خاطر اینکه نامجون برادرمه
نزدیکم نمیشن
من:حتما میام خوب من دیگه میرم.بای
از خونشون اومدم بیرون دوست
عجیب جذابیه پس دروازه بازه چه
خوب باید نقشه بچینم بابچه ها فرار کنیم
تنهایی بهتره آره میام نجاتشون میدم
آچا
امروز تعطیلم و این چان خیر ندیده
هم حضور نداره شرش.وبرده خونه
یکی از وزرا پدربزرگش رفته داشتم تو
اتاق سرک میکشیدم که یهو چشمم به
یه اتاق آخرسالن افتاد چراتاحالااونجا
سرک کشیدم هان؟ به سمت اتاقه رفتم
درباز کردم همه جایی اتاق سیاه بود به سرفه افتاده بودم نه سوخته این اتاق راه میرفتم توش که یهوافتادم زیرتخت یه چیزی دیدم یه چندتابرگه دفتر دستمو بزور بردم زیر که چشام لرزید
*خوب فهمیدی؟
برگشتم به سمت صدا
من:توهمونی توکی هستی
اومد نزدیک تر
*اسمم ریکاست یه فرشته تاریکم
من:فرشته تاریکی چه دخلی به من
داری
ریکا:یه جورایی فک.کن محافظ توام
من:چطوری؟ ازچه ازکی.
ریکا:تواون شخص خاصی
من:هاننن؟؟منن ببینم.واستا من خاص
باشم دوستام آزاد میشن چان قول داد
میرم میگم
ریکا عصبی جلومو گرفت
ومریکا:تو همچین کاری نمیکنی چون
دوستات بیشتر تو خطر میفتن
من:پس چیکار کنم؟! اونا دارن هرلحظه اعذاب میکشن همش هم به خاطر منه اگه من اون خاص باشم.
ریکا:من کمکت میکنم دوستات آزاد کنی باشه
من:چرا؟چرا آخه
ریکا:من چیزی بهت نمیگم خودت باید
بفهمی این دفتر بخون خداحافظ
ناپدید شد نفسم سنگین بود آهان کیم
نامجون خودشه به سرعت لباس
پوشیدم و دویدم سمت در
یوکی:بانو کجا
من:پیش خانواده کیم به چان بگو
بالاخره پیداش کردم معماری خونش
شبیه خونه هایی آدما بود زنگ زدم
صدایی دخترونه ای پیچید:بله
من:ببخشید من پارک آچا هستم استاد
هستش کارش دارم
دختره:بیا داخل آچا
وارد خونه شدم خیلی فضایی دلنشینی داشت دخترع اومد پایین
دختره:سلام خوش اومدی من ریتسکام
من:ممنونم منم آچا هستم ببینم استاد
خونه هست؟
ریتسکا:بیا بشین اونم میرسه
لبخندی زدم اصلاحس نمیکردم ازاونا
باشه
من:اصلا بهت نمیخوره خوناشام باشی ریتسکا:درسته هیچکس فکر نمیکنه منو برادرم اصیل زاده باشیم میدونی ما انتخاب نکردیم چه موجودی به دنیا بیایم اما میتونیم خودمون چی باشیم انتخاب کنیم
من:درسته ببینم ریتسکا میتونی کمکم
کنی من زیاد فرصت ندارم
ریتسکا:حتما بگو
من:ببینم دروازه که استاد میگفت
راجبش هنوز بازه آره
ریتسکا:آره هنوز فک کنم باز باشه
من:مرسی ریتسکا خیلی کمکم کرد!
ریتسکا:خواهش میکنم خوب تو هنوزم ازما خوناشاما منتفری
من:ازتو استاد نه فک نکنم حداقل ازتون بدی ندیدم اما ازبقیشون چرا
متنفرم خیلیم متنفرم
ریتسکا:خوشحالم بازم بیادیدنم آخه
خیلیابه خاطر اینکه نامجون برادرمه
نزدیکم نمیشن
من:حتما میام خوب من دیگه میرم.بای
از خونشون اومدم بیرون دوست
عجیب جذابیه پس دروازه بازه چه
خوب باید نقشه بچینم بابچه ها فرار کنیم
تنهایی بهتره آره میام نجاتشون میدم
۵.۳k
۲۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.