the building infogyg پارت36
#the_building_infogyg #پارت36
چان
خسته وکوفته وارد عمارت شدم یوکی
اومد وسایلامو گرفت مرددبود
من:چیزی شده یوکی؟
یوکی:خوب راستش شاهزاده آچا گفت
میره خونه خاندان کیم نامجون
من:هان؟خودش رفت باشه میتونی بری
یوکی:اطاعت شاهزاده
نشستم رویی مبل شروع کردم بع
تلویزیون دیدن یه برنامه خوب هم
پیدا نمیشه تو این خراب شده که
باهاش خوش بود اون ورور هم نیس با حرفاش آدم عاصی کنه. واستاتنهایی
رفته نکنه فرار کرده سریع به سمت در
رفتم که درکاخ باز شدش اومد داخل من:کجا بودی؟
آچا:یوکی بهت نگفت خونه کیم
نامجون رفته بودم
من:چیکار داشتی؟
آچا:مگه توجایی میری من ازت
میپرسم.پیش کی براچی رفتی خفاش
فضول
دیگه عادت کرده بودم به این حرفش
نسبت به قبل حساسیت نشون نمیدادم
رفتش اتاقش ابرو بالا انداختم چه
سروزبونی داشتا دوساعت می گذشت
منم بیکار بودم
یوکی:شاهزاده تلفن کارتون داره
من:الآن میام
تلفن گرفتم
من:بله شاهزاده چان هستم
پدربزرگ:دارم برمیگردم اون پنج
تاهستن پیداشون کردی اصلا
من:بله پدربزرگ پیداشون کردم
پدربزرگ:خوبه وقتی اومدم باید برات
داستان اون عکس بگم
من:چشم پس من عوامل برگزاری جشن فراهم میکنم
تلفن قطع کردم همیشه لحنش پشت
تلفن سرد وخشن بود
من:یوکی به وزیر اعظم زنگ بزن بگو
پادشاه داره برمی گرده برای جشن
خوش آمد آماده باشه
یوکی:چشم شاهزاده
رفتم دم اتاقش در زدم جواب نداد
دوباره وارد اتاق شدم در پنجره بازبود
فرار کرده!
من:یوکی سریع به پسرا زنگ بزن بجنب
یوکی:چشم شاهزاده
همشون.اومدن
اونا:چیشده؟
من:فرار کرده
دخترا:جیغغغ ایول
من:پیداش کنین پادشاه داره برمیگرده
واگه یک درصد آچاشخص خاص باشه
و فرار کنه ما باید تاوان بدیم
جیهوپ:اون باید سمت دروازه رفته
باشه من میرم
من:منم باهات میام ایندفعه براش
گرون تموم میشه
رکسانا:اون فرار کرده مطمئن باش مارو
میاد نجات میده
می.هی:دیگه زندانی بودن ما داره تموم میشه
من:هع اگه بره به دنیایی خودتون
نمیتونه برگرده چون فقط دروازه
برگشت به دنیاتون بازه برایی انسان ها نه برگشت شون به دنیایی ما این
دروازه فقط برایی خوناشاما بازه
بک:اخیه دوستتون میاد شماهارو نجات بده که میبینه وایی در باز نمیشه و پلیس به عنوان یه دیونه زندانیش
میکنه
یونگ:چه حیف اما حتی اگه حقیقت
داشته باشه اون اینو میدونسته اون
آزادی خودشو به شماها ترجیح داده!
دخترا:دروغه
من:فعلا وقت نیس بیاین بریم دنبالش
که در عمارت بازشدش بارون اومده
بود خیس بود افتاد رویی زمین
قبل از اینکه به خودم بیام دیدم یکی از پشت گرفتش.
چان
خسته وکوفته وارد عمارت شدم یوکی
اومد وسایلامو گرفت مرددبود
من:چیزی شده یوکی؟
یوکی:خوب راستش شاهزاده آچا گفت
میره خونه خاندان کیم نامجون
من:هان؟خودش رفت باشه میتونی بری
یوکی:اطاعت شاهزاده
نشستم رویی مبل شروع کردم بع
تلویزیون دیدن یه برنامه خوب هم
پیدا نمیشه تو این خراب شده که
باهاش خوش بود اون ورور هم نیس با حرفاش آدم عاصی کنه. واستاتنهایی
رفته نکنه فرار کرده سریع به سمت در
رفتم که درکاخ باز شدش اومد داخل من:کجا بودی؟
آچا:یوکی بهت نگفت خونه کیم
نامجون رفته بودم
من:چیکار داشتی؟
آچا:مگه توجایی میری من ازت
میپرسم.پیش کی براچی رفتی خفاش
فضول
دیگه عادت کرده بودم به این حرفش
نسبت به قبل حساسیت نشون نمیدادم
رفتش اتاقش ابرو بالا انداختم چه
سروزبونی داشتا دوساعت می گذشت
منم بیکار بودم
یوکی:شاهزاده تلفن کارتون داره
من:الآن میام
تلفن گرفتم
من:بله شاهزاده چان هستم
پدربزرگ:دارم برمیگردم اون پنج
تاهستن پیداشون کردی اصلا
من:بله پدربزرگ پیداشون کردم
پدربزرگ:خوبه وقتی اومدم باید برات
داستان اون عکس بگم
من:چشم پس من عوامل برگزاری جشن فراهم میکنم
تلفن قطع کردم همیشه لحنش پشت
تلفن سرد وخشن بود
من:یوکی به وزیر اعظم زنگ بزن بگو
پادشاه داره برمی گرده برای جشن
خوش آمد آماده باشه
یوکی:چشم شاهزاده
رفتم دم اتاقش در زدم جواب نداد
دوباره وارد اتاق شدم در پنجره بازبود
فرار کرده!
من:یوکی سریع به پسرا زنگ بزن بجنب
یوکی:چشم شاهزاده
همشون.اومدن
اونا:چیشده؟
من:فرار کرده
دخترا:جیغغغ ایول
من:پیداش کنین پادشاه داره برمیگرده
واگه یک درصد آچاشخص خاص باشه
و فرار کنه ما باید تاوان بدیم
جیهوپ:اون باید سمت دروازه رفته
باشه من میرم
من:منم باهات میام ایندفعه براش
گرون تموم میشه
رکسانا:اون فرار کرده مطمئن باش مارو
میاد نجات میده
می.هی:دیگه زندانی بودن ما داره تموم میشه
من:هع اگه بره به دنیایی خودتون
نمیتونه برگرده چون فقط دروازه
برگشت به دنیاتون بازه برایی انسان ها نه برگشت شون به دنیایی ما این
دروازه فقط برایی خوناشاما بازه
بک:اخیه دوستتون میاد شماهارو نجات بده که میبینه وایی در باز نمیشه و پلیس به عنوان یه دیونه زندانیش
میکنه
یونگ:چه حیف اما حتی اگه حقیقت
داشته باشه اون اینو میدونسته اون
آزادی خودشو به شماها ترجیح داده!
دخترا:دروغه
من:فعلا وقت نیس بیاین بریم دنبالش
که در عمارت بازشدش بارون اومده
بود خیس بود افتاد رویی زمین
قبل از اینکه به خودم بیام دیدم یکی از پشت گرفتش.
۵.۳k
۲۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.