دم غروبی حس کردم دلم برای هیچکس و هیچچیز به جز تو تنگ ن

دم غروبی حس کردم دلم برای هیچ‌کس و هیچ‌چیز به جز تو تنگ نیست. دلم می‌خواست باهات حرف ‌بزنم. دلم می‌خواست بهت بگم انقدر که به تو فکر می‌کنم، به یاد خودم نیستم.

بهت بگم برای چند لحظه هم که شده همه رو به جز من از دنیات بذار کنار.
بهت بگم یه‌جوری بغلم کن که انگار بار بعدی برات وجود نداره. یه جوری اسمم رو صدا کن که انگار برای آخرین بار می‌تونی صدام رو بشنوی.

می‌خواستم بگم هنوزم صدای نفسهات من رو به زندگی برمی‌گردونه. می‌خواستم بهت بگم، ولی نگفتم.
من این روزا انقدر بی‌قرار هستم که چشمام، درونم رو زار می‌زنه. اما وقتی تو ازم خبرنداری، یعنی مدت‌هاست که من رو ندیدی. ندیدی چون نخواستی. وقتی نخواستی، یعنی حتی اگه بهت می‌گفتم هم فرقی نمی‌کرد.
#پویا_جمشیدی
دیدگاه ها (۱۵)

لذتی که توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب بین ساعات ۷:۰۰...

پاییز را دوست دارم !بویِ "مهر" می دهد ...شبیه دخترکِ شاعری س...

تابستان دارد،حریصانه چمدان خود را می بنددانگشت به چانه ایستا...

رفیق...تنها دارایی من از این زندگی تو هستیاز تو ممنونم برای ...

خواستم بهت بگم که من،نبخشیدمتاحتمالا هم،نمی بخشمتچون تو باعث...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط