تابستان دارد

تابستان دارد،
حریصانه چمدان خود را می بندد
انگشت به چانه ایستاده
فکر می کند،
مبادا چیزی را جا گذاشته باشد!
سبزی برگ ها را،
آفتاب سوزان را،
روزهای بلند و شوق کودکانه را....
و من در این فکرم که تابستان که برود
پاییز بی تو چگونه می آید؟
و من چگونه سر کنم
این فصل عاشقی هزار رنگ را؟
در حالی که درخاکستری ترین فصل تنهایی
جا مانده ام!
ای بابا...
بس است تابستان همه را برداشته ای
چیزی هم برای پاییز بگذار...
دیدگاه ها (۷)

دم غروبی حس کردم دلم برای هیچ‌کس و هیچ‌چیز به جز تو تنگ نیست...

لذتی که توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب بین ساعات ۷:۰۰...

رفیق...تنها دارایی من از این زندگی تو هستیاز تو ممنونم برای ...

پاییز نزدیک است ، تا چشم به هم بزنید می بینیدکفه کوچه و خیاب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط