داستان کهن ملل سیندرلا اسوکه بی سه شنبه
#داستان_کهن_ملل_سیندرلا_اسوکه_بیسه شنبه
شاهزاده . از اسب به زیر آمد و با خود گفت برای رضایت همسرم چند هندوانه بچینم و به خانه ببرم . از اسب پایین آمد و شش هندوانه داخل خورجین گذاشت . وقتی به دروازه شهر رسید ، دید مردم چپ چپ او را نگاه می کنند . وقتی پشت سرش را نگاه کرد ، دید خطی خونین پشت سرش ادامه دارد . از اسب پایین آمد و خورجین را پایین آورد . مردم داخل خورجین را نگاه کردند و دیدن شش سر بریده داخل خورجین او هست . ماجرا را به پادشاه گفتند . او دید که سر بریده فرزندان او و فرزندان وزیر داخل خورجین هست ، بلافاصله دستور داد تا فرزندش را به زندان ببرند . تا بررسی لازم صورت گیرد .
در داخل زندان هر غذایی برایش می بردند ، تا دست می زد به سنگ تبدیل می شد و او داشت از گرسنگی می مرد . عاقبت برای مادرش پیغام داد که برایم غذا بفرست ، چون دیگران به جای غذا سنگ به او می دهند . عاقبت مادر خودش مرغی برایش کباب کرد و خودش به زندان برد ، در زندان شاهزاده وقتی دست دراز کرد تا مرغ را بردارد ناگهان مرغ مبدل به یک سنگ سیاه شد . پسر و ملکه مادر از این رویداد تعجب کردند . ملکه که زنی دنیا دیده بود از فرزندش سئوال کرد که آیا کاری مخالف دستورات خدا و بزرگان دین انجام نداده ای ؟ پسر هر چه فکر کرد ، چیزی یادش نیامد . اما ماجرای سفره همسرش را برایش تعریف کرد . ملکه گفت همین حرکت تو بی احترامی بوده ، بلافاصله از زندان به قصر رفت قضیه را از ترمه پرسید .ترمه هم هر آنچه اتفاق افتاده بود ، برای ملکه مادر تعریف کرد . ملکه به عروس سلطنتی گفت : همین فردا که سه شنبه است باید سفره بی بی را پهن کنیم و اول شب به اتفاق ترمه به در هفت خانه به تکدی (گدایی ) رفت . آش را بار گذاشت و دیگ لِتی را بار کرد و کوکه ( کماچ ) را هم اول صبح پخت . از همسایه ها هم دعوت کرد تا گرد سفره بی بی جمع شوند و مراسم بی بی سه شنبه را برگزار کنند . هنوز روز به نیمه نرسیده بود که برای پادشاه خبر آوردند که پسرانت با پسران وزیر پیدا شدند . پادشاه فرزندش را از زندان بیرون آورد و به خانه اش فرستاد و شاهزاده هم به ترمه قول داد که همیشه او را در برگزاری مراسم بی بی سه شنبه یاری کند .
پایان
قیاسی که شرح آن لازم است
شاهزاده . از اسب به زیر آمد و با خود گفت برای رضایت همسرم چند هندوانه بچینم و به خانه ببرم . از اسب پایین آمد و شش هندوانه داخل خورجین گذاشت . وقتی به دروازه شهر رسید ، دید مردم چپ چپ او را نگاه می کنند . وقتی پشت سرش را نگاه کرد ، دید خطی خونین پشت سرش ادامه دارد . از اسب پایین آمد و خورجین را پایین آورد . مردم داخل خورجین را نگاه کردند و دیدن شش سر بریده داخل خورجین او هست . ماجرا را به پادشاه گفتند . او دید که سر بریده فرزندان او و فرزندان وزیر داخل خورجین هست ، بلافاصله دستور داد تا فرزندش را به زندان ببرند . تا بررسی لازم صورت گیرد .
در داخل زندان هر غذایی برایش می بردند ، تا دست می زد به سنگ تبدیل می شد و او داشت از گرسنگی می مرد . عاقبت برای مادرش پیغام داد که برایم غذا بفرست ، چون دیگران به جای غذا سنگ به او می دهند . عاقبت مادر خودش مرغی برایش کباب کرد و خودش به زندان برد ، در زندان شاهزاده وقتی دست دراز کرد تا مرغ را بردارد ناگهان مرغ مبدل به یک سنگ سیاه شد . پسر و ملکه مادر از این رویداد تعجب کردند . ملکه که زنی دنیا دیده بود از فرزندش سئوال کرد که آیا کاری مخالف دستورات خدا و بزرگان دین انجام نداده ای ؟ پسر هر چه فکر کرد ، چیزی یادش نیامد . اما ماجرای سفره همسرش را برایش تعریف کرد . ملکه گفت همین حرکت تو بی احترامی بوده ، بلافاصله از زندان به قصر رفت قضیه را از ترمه پرسید .ترمه هم هر آنچه اتفاق افتاده بود ، برای ملکه مادر تعریف کرد . ملکه به عروس سلطنتی گفت : همین فردا که سه شنبه است باید سفره بی بی را پهن کنیم و اول شب به اتفاق ترمه به در هفت خانه به تکدی (گدایی ) رفت . آش را بار گذاشت و دیگ لِتی را بار کرد و کوکه ( کماچ ) را هم اول صبح پخت . از همسایه ها هم دعوت کرد تا گرد سفره بی بی جمع شوند و مراسم بی بی سه شنبه را برگزار کنند . هنوز روز به نیمه نرسیده بود که برای پادشاه خبر آوردند که پسرانت با پسران وزیر پیدا شدند . پادشاه فرزندش را از زندان بیرون آورد و به خانه اش فرستاد و شاهزاده هم به ترمه قول داد که همیشه او را در برگزاری مراسم بی بی سه شنبه یاری کند .
پایان
قیاسی که شرح آن لازم است
۲.۷k
۲۳ بهمن ۱۴۰۰