وقتی آن سکوت سنگین میانشان جریان داشت

وقتی آن سکوت سنگین میانشان جریان داشت،
گوشی نانا ناگهان لرزید.

نانا سریع آن را از جیبش بیرون آورد.
پیامِ مادرش روی صفحه ظاهر شده بود:

بیا خونه… باید بریم بیمارستان… پاهام درد می‌کنه.

چشم‌های نانا کمی بزرگ شد.
بی‌درنگ از جایش بلند شد.
کیفش را برداشت و نفسش تند شد، انگار یک لحظه همه چیز — شوگا، خانه، سکوت — از ذهنش محو شد و فقط مادرش ماند.

شوگا که حالت او را دید، قدمی جلو رفت و با نگرانی اشاره کرد:

چی شده؟

نانا گوشی را به دستش داد تا پیام را بخواند.
شوگا متن را خواند و چهره‌اش جدی شد.
فوری گوشی را پس داد و به سمت در رفت تا کفش‌هایش را بپوشد.

با اشاره به نانا گفت:

می‌برمت.

نانا هنوز کمی شوکه بود، اما سری تکان داد و سریع همراهش رفت.
دیدگاه ها (۰)

نانا و شوگا با عجله سوار ماشین شدند.شوگا بدون یک لحظه تأمل، ...

نانا و شوگا با عجله سوار ماشین شدند.شوگا بدون یک لحظه تأمل، ...

جیمین از جا بلند شد، کتش را مرتب کرد و گفت:خب من برم، فردا ه...

جیمین که روی کاناپه لم داده بود، دست‌هاشو به هم زد و با هیجا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط