جیمین از جا بلند شد کتش را مرتب کرد و گفت
جیمین از جا بلند شد، کتش را مرتب کرد و گفت:
خب من برم، فردا همدیگه رو میبینیم.
نانا… خوشحال شدم دیدمت.
نانا لبخند کوچکی زد.
شوگا هم فقط سری تکان داد.
در که بسته شد و صدای قدمهای جیمین دور شد، خانه دوباره ساکت شد.
سکوتی که این بار سنگینتر بود.
شوگا آرام برگشت.
نانا هم همان لحظه سرش را بلند کرد.
چشمهایشان به هم افتاد.
هیچکدام چیزی نگفتند.
هیچ حرکتی هم نکردند.
فقط ایستاده بودند و به هم نگاه میکردند؛
انگار هنوز نفس هر دوشان در همان لحظهای گیر کرده بود که نزدیک بودند هم را ببوسند.
نانا کمی پلک زد، انگار میخواست چیزی بگوید ولی نمیتوانست.
شوگا هم انگشتانش را کمی جمع و باز کرد، نمیدانست قدم جلو بگذارد، یا حرفی بزند.
ثانیهها آرام میگذشتند،
اما نگاهشان از هم جدا نمیشد…
نه عقب میرفتند،
نه جلو میآمدند.
خب من برم، فردا همدیگه رو میبینیم.
نانا… خوشحال شدم دیدمت.
نانا لبخند کوچکی زد.
شوگا هم فقط سری تکان داد.
در که بسته شد و صدای قدمهای جیمین دور شد، خانه دوباره ساکت شد.
سکوتی که این بار سنگینتر بود.
شوگا آرام برگشت.
نانا هم همان لحظه سرش را بلند کرد.
چشمهایشان به هم افتاد.
هیچکدام چیزی نگفتند.
هیچ حرکتی هم نکردند.
فقط ایستاده بودند و به هم نگاه میکردند؛
انگار هنوز نفس هر دوشان در همان لحظهای گیر کرده بود که نزدیک بودند هم را ببوسند.
نانا کمی پلک زد، انگار میخواست چیزی بگوید ولی نمیتوانست.
شوگا هم انگشتانش را کمی جمع و باز کرد، نمیدانست قدم جلو بگذارد، یا حرفی بزند.
ثانیهها آرام میگذشتند،
اما نگاهشان از هم جدا نمیشد…
نه عقب میرفتند،
نه جلو میآمدند.
- ۳۴۱
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط