او یکزن قسمت چهارده چیستایثربی
#او_یکزن #قسمت_چهارده#چیستایثربی
باران بهاری بود روزی که اسبابهای اندکم رادر چمدان کهنه ی زمان دختری ام ریختم و به زوردرش را بستم.باران بهاری بود؛ وقتی با حسی غریب؛ انگار برای آخرین باربه خانه مان نگاه کردم و باران روی گیسوان و کلاهم نشست. باران بهاری بود؛ انگار چیزی را در خانه ی پدری جا گذاشته بودم؛ چیزی که به این سادگی پیدا نمیشد؛ یا شاید وقتی پیدا میشد که دیر بود!به پدر فقط گفته بودم:منشی صحنه ام ؛ شاید هم نقش کوچکی به من بدهند و نشانی گنگی را که برایم نوشته بودند؛ به او دادم؛گفتم، میگن اونجا آنتن نداره؛وسط جنگله؛ اگه نتونستم پیام بدم،نگران نشو!بار اولم نیست که تنها جایی میرم.گفت:ولی اون بار خیلی تلخ تموم شد! گفتم :شاید خدا دلش سوخت؛ خواست جبران کنه؛ آدم بدی به نظر نمیاد؛ اما قسم خوردم؛ فعلا خبر فیلمو جایی نگیم..نگرانم نباشید! !نبودند.میدانستم!آنها آنقدر درگیر کارهای خود بودند که وقتی برای نگرانی نداشتند.باران تند شد؛ چکمه هایم گلی شد.سر پیچ جاده ایستاده بودم که راننده اش دنبالم بیاید؛با یک کلاه وشال قرمز.یاد شنل قرمزی افتادم.اما گرگ ؛کداممان بود؟ شاید هیچکدام! فقط سرنوشت! ماشین را از دور دیدم؛ چمدان سبزم را از زمین برداشتم.در ماشین باز شد و چمدان را از دستم گرفت.قلبم فرو ریخت.مثل آوار بهمن در کوه! خودش آمده بود.تنها! دوباره در لباسی سراسر سیاه! گفت:چرا اینجوری نگام میکنی؟ خب منم دارم میرم همونجا دیگه؛ گفتم با هم بریم! سوار شدم.در ماشین بی آنکه نگاهم کند ،گفت؛ لباس شنل قرمزی پوشیدی! ترسیدی گرگ بخورتت یا نخورتت؟گفتم،نه! لباس آلیسو نداشتم وگرنه؛ آلیس در سرزمین عجایبو میپوشیدم!حالا یه راست میریم اونجا؟گفت:یه راست هر جا تو بگی! و لبخند زد؛ نمیدانم چرا حس میکردم دارد از تمام جذابیتهایش استفاده میکند.ولی چرا ؟ دور او، دختر کم نبود!فقط چون شکل خواهرش بودم؟ دختری که گمشده بود یا گمش کرده بودند؟ گفتم:موزیک داری؟ پلیر را روشن کرد.صدای خودش بود.گفتم، نشنیده بودم! گفت:هنوز خیلی چیزا رو نشنیدی و ندیدی! آدم میتونه تا اونور دنیا بره وبیاد؛ولی انگار چشماشو بسته باشن...گفتم :دلم برای چیستا میسوزه.واسه اعتمادش! تمام متنای خصوصیشم؛من تایپ میکنم.گفت:خصوصی؟ گفتم؛ آره؛قصه هایی که نمیخواد اینجا چاپ شه؛ بش گفتم؛با دوستم میرم سفر! گفت:دروغ نگفتی که! ازش خوشم نمیاد.گفتم:چرا؟ گفت:بهت نگفته!نه؟گفتم، درباره ی تو؟گفتی حرف نزنم! شهرام گفت ؛ خوب کردی! شروع به سوت زدن ملودی آشنایی کرد.شنیده بودم؛بارها.ولی هر چه فکر میکردم،یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام.انگار داشت خوابم میرفت.با سوت او! نه!
باران بهاری بود روزی که اسبابهای اندکم رادر چمدان کهنه ی زمان دختری ام ریختم و به زوردرش را بستم.باران بهاری بود؛ وقتی با حسی غریب؛ انگار برای آخرین باربه خانه مان نگاه کردم و باران روی گیسوان و کلاهم نشست. باران بهاری بود؛ انگار چیزی را در خانه ی پدری جا گذاشته بودم؛ چیزی که به این سادگی پیدا نمیشد؛ یا شاید وقتی پیدا میشد که دیر بود!به پدر فقط گفته بودم:منشی صحنه ام ؛ شاید هم نقش کوچکی به من بدهند و نشانی گنگی را که برایم نوشته بودند؛ به او دادم؛گفتم، میگن اونجا آنتن نداره؛وسط جنگله؛ اگه نتونستم پیام بدم،نگران نشو!بار اولم نیست که تنها جایی میرم.گفت:ولی اون بار خیلی تلخ تموم شد! گفتم :شاید خدا دلش سوخت؛ خواست جبران کنه؛ آدم بدی به نظر نمیاد؛ اما قسم خوردم؛ فعلا خبر فیلمو جایی نگیم..نگرانم نباشید! !نبودند.میدانستم!آنها آنقدر درگیر کارهای خود بودند که وقتی برای نگرانی نداشتند.باران تند شد؛ چکمه هایم گلی شد.سر پیچ جاده ایستاده بودم که راننده اش دنبالم بیاید؛با یک کلاه وشال قرمز.یاد شنل قرمزی افتادم.اما گرگ ؛کداممان بود؟ شاید هیچکدام! فقط سرنوشت! ماشین را از دور دیدم؛ چمدان سبزم را از زمین برداشتم.در ماشین باز شد و چمدان را از دستم گرفت.قلبم فرو ریخت.مثل آوار بهمن در کوه! خودش آمده بود.تنها! دوباره در لباسی سراسر سیاه! گفت:چرا اینجوری نگام میکنی؟ خب منم دارم میرم همونجا دیگه؛ گفتم با هم بریم! سوار شدم.در ماشین بی آنکه نگاهم کند ،گفت؛ لباس شنل قرمزی پوشیدی! ترسیدی گرگ بخورتت یا نخورتت؟گفتم،نه! لباس آلیسو نداشتم وگرنه؛ آلیس در سرزمین عجایبو میپوشیدم!حالا یه راست میریم اونجا؟گفت:یه راست هر جا تو بگی! و لبخند زد؛ نمیدانم چرا حس میکردم دارد از تمام جذابیتهایش استفاده میکند.ولی چرا ؟ دور او، دختر کم نبود!فقط چون شکل خواهرش بودم؟ دختری که گمشده بود یا گمش کرده بودند؟ گفتم:موزیک داری؟ پلیر را روشن کرد.صدای خودش بود.گفتم، نشنیده بودم! گفت:هنوز خیلی چیزا رو نشنیدی و ندیدی! آدم میتونه تا اونور دنیا بره وبیاد؛ولی انگار چشماشو بسته باشن...گفتم :دلم برای چیستا میسوزه.واسه اعتمادش! تمام متنای خصوصیشم؛من تایپ میکنم.گفت:خصوصی؟ گفتم؛ آره؛قصه هایی که نمیخواد اینجا چاپ شه؛ بش گفتم؛با دوستم میرم سفر! گفت:دروغ نگفتی که! ازش خوشم نمیاد.گفتم:چرا؟ گفت:بهت نگفته!نه؟گفتم، درباره ی تو؟گفتی حرف نزنم! شهرام گفت ؛ خوب کردی! شروع به سوت زدن ملودی آشنایی کرد.شنیده بودم؛بارها.ولی هر چه فکر میکردم،یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام.انگار داشت خوابم میرفت.با سوت او! نه!
۱.۴k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.