نگین

نگین:
به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود.

دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.

فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.

خوابیدم. وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.

سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.

آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت.

مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.

بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند.

بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.

قدر این آدم ها را باید بدانیم،
قبل از شش و بیست دقیقه...
┅─═ঊঈ mill@@d ঊঈ═─┅
دیدگاه ها (۱)

نگین:a.sشب آرامی بودمی روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،زندگی...

چوپانی میگفت: گاهی برای سرگرمی، یک چوبدستی دم در آغل گوسفندا...

نگین:‍ ✍ 💎 از بهلول پرسیدند در قبرستان چه میکنی؟؟؟او در جواب...

نگین:در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگ...

دوست دختر اجاره ای

دختر سایهPart=14«اون یک سگه که نمی تونی مراقبت باشه من می‌بر...

سه پارتی هیسونگ p1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط