ارباب من
ارباب من
پارت 9
آقای پارک وارد آشپزخونه شد*
آقای پارک:اونا میخوان آشپز غذای ویژه رو ببینن
یوری:
با حرف آقای پارک قلبم اومد تو دهنم
یعنی بد بود؟ داشتم سکته میکردم
آقای پارک: کدوم یکی از آشپز ها درستش کرده؟
یوری:...امم...من
آقای پارک: خوبه..بیا بریم
سر و وضعم رو درست کردم و دستامو شستم و همراه آقای پارک رفتم پیش مشتریمون یا به قول خودشون ارباب جونگ سو؟
آقای پارک:آقا این آشپز غذای ویژتونه
تعظیم کردن*
یوری: سلام...
جونگ سو: تو این غذارو درست کردی؟
یوری: بله....
خوشتون نیومده؟
جونگ سو: خیلی وقته این طعم غذا رو نخوردم و طعم خاصی داره...این دستور رو از کجا یاد گرفتی؟
یوری: من از بچگیم عاشق آشپزی کردن بودم..و مامانم بهم یاد داده بود این غذا رو چجوری درست کنم نه فقط این غذا ..غذاهای زیادی رو بلدم...
جونگ سو: خوبه پس آشپز ماهری واسه خودت هستی
یوری: بله..ممنون
جونگ سو: میتونی بری
تعظیم کردم و به سمت آشپزخونه رفتم همه دخترا منتظر بودن من بیام غیر از خانم هان... انکار همچین چیزی واسش عادی بود
کارکن های دختر: اووو یوری بهت چی گفت ؟
یوری: گفت که غذا خوب بوده و از کجا یاد گرفتم
سوجین: همین؟
یوری: اره پس توقع چی داشتین(خنده)
یوری:
وقتی داشت باهام حرف میزد دوستاش ازم چشم بر نمیداشتن...سنگینی نگاهاشون رو حس میکردم نگاشون بد بود...چرا به خاطر یه سوال اینکه کجا یاد گرفتم این غذارو صدام زد؟
پرش زمانی(عصر):
نزدیکای عصر بود داشتم ظرف هارو میشستم که یهو دیدم....
پارت 9
آقای پارک وارد آشپزخونه شد*
آقای پارک:اونا میخوان آشپز غذای ویژه رو ببینن
یوری:
با حرف آقای پارک قلبم اومد تو دهنم
یعنی بد بود؟ داشتم سکته میکردم
آقای پارک: کدوم یکی از آشپز ها درستش کرده؟
یوری:...امم...من
آقای پارک: خوبه..بیا بریم
سر و وضعم رو درست کردم و دستامو شستم و همراه آقای پارک رفتم پیش مشتریمون یا به قول خودشون ارباب جونگ سو؟
آقای پارک:آقا این آشپز غذای ویژتونه
تعظیم کردن*
یوری: سلام...
جونگ سو: تو این غذارو درست کردی؟
یوری: بله....
خوشتون نیومده؟
جونگ سو: خیلی وقته این طعم غذا رو نخوردم و طعم خاصی داره...این دستور رو از کجا یاد گرفتی؟
یوری: من از بچگیم عاشق آشپزی کردن بودم..و مامانم بهم یاد داده بود این غذا رو چجوری درست کنم نه فقط این غذا ..غذاهای زیادی رو بلدم...
جونگ سو: خوبه پس آشپز ماهری واسه خودت هستی
یوری: بله..ممنون
جونگ سو: میتونی بری
تعظیم کردم و به سمت آشپزخونه رفتم همه دخترا منتظر بودن من بیام غیر از خانم هان... انکار همچین چیزی واسش عادی بود
کارکن های دختر: اووو یوری بهت چی گفت ؟
یوری: گفت که غذا خوب بوده و از کجا یاد گرفتم
سوجین: همین؟
یوری: اره پس توقع چی داشتین(خنده)
یوری:
وقتی داشت باهام حرف میزد دوستاش ازم چشم بر نمیداشتن...سنگینی نگاهاشون رو حس میکردم نگاشون بد بود...چرا به خاطر یه سوال اینکه کجا یاد گرفتم این غذارو صدام زد؟
پرش زمانی(عصر):
نزدیکای عصر بود داشتم ظرف هارو میشستم که یهو دیدم....
۱۷۷
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.