روزگاری بود که عشق نه پیمانی مقدس که میدان کارزار بود
روزگاری بود که عشق، نه پیمانی مقدس، که میدان کارزار بود. من و او، هر دو در این میدان، شمشیر بر کمر و لبخند بر لب داشتیم.
نگاهش، چون شرابی کهنه، ذهن را مست میکرد و سخنش، چون جامی از عسل، گلو را میسوزاند.
ماهها گذشت، و ما در میان سایه و نور، قصری از کلمات ساختیم. اما هر آجرش را با اندکی حقیقت و اندکی فریب چیدیم.
شبی، در آستانهٔ فرو ریختن آن قصر، رو به او کردم و زمزمهای در گوشش انداختم، "اگر به راستی تو به من دروغ میگفتی و من آن را به جان باور کردم، آگاه باش که من نیز اکنون به تو دروغ میگویم"
سکوت کرد. تنها باد، در میان دیوارهای نیمهویران قصر ما میپیچید.
در آن لحظه دانستم که در عشق، گاه هر دو عاشق به یک اندازه مقصرند، یکی که حقیقت را به دروغ میآراید، و دیگری که با چشم بسته به آن، رنگ راستی میزند.
و ما هر دو، در بازی که آغاز کرده بودیم، بازندهایم.
نگاهش، چون شرابی کهنه، ذهن را مست میکرد و سخنش، چون جامی از عسل، گلو را میسوزاند.
ماهها گذشت، و ما در میان سایه و نور، قصری از کلمات ساختیم. اما هر آجرش را با اندکی حقیقت و اندکی فریب چیدیم.
شبی، در آستانهٔ فرو ریختن آن قصر، رو به او کردم و زمزمهای در گوشش انداختم، "اگر به راستی تو به من دروغ میگفتی و من آن را به جان باور کردم، آگاه باش که من نیز اکنون به تو دروغ میگویم"
سکوت کرد. تنها باد، در میان دیوارهای نیمهویران قصر ما میپیچید.
در آن لحظه دانستم که در عشق، گاه هر دو عاشق به یک اندازه مقصرند، یکی که حقیقت را به دروغ میآراید، و دیگری که با چشم بسته به آن، رنگ راستی میزند.
و ما هر دو، در بازی که آغاز کرده بودیم، بازندهایم.
- ۱۲.۱k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط