مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

رفتی

رفتی....
و من ماندم با خانه‌ای که نفس نمی‌کشد.
دیوارها به رنگ سکوت درآمده‌اند، پنجره‌ها پشت به آفتاب کرده‌اند.
هر صبح، نبودنت را چون آینه‌ای روبه‌رویم می‌گذارم،
و هر شب، در آغوش جای خالی‌ات به خواب می‌روم.
دیدگاه ها (۸)

روایت کنند که در روزگاری که ستارگان هنوز جوان بودند و باد از...

روزگاری بود که عشق، نه پیمانی مقدس، که میدان کارزار بود. من ...

ߊ‌ܢ̣ܥ‌‌ܨ

باران، آرام و پیوسته، چونان گریه‌ای بی‌پایان از آسمان می‌چکی...

کیستی که من اینگونه به اعتماد نام خود را با تو میگویم؟ کلید...

از تو سکوت مانده و از من، صدای توچیزی بگو که من بنویسم به جا...

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیستمی رسم با تو به خانه،از ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط