مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

روایت کنند که در روزگاری که ستارگان هنوز جوان بودند و باد

روایت کنند که در روزگاری که ستارگان هنوز جوان بودند و باد از راز گل‌ها سخن می‌گفت، دلداده‌ای بود که همه، زبانش را به دروغگویی متهم کردند.
گویند، "سخنش افسون است و وعده‌اش سراب."
لیک من، که شبی از شب‌ها سر بر سینهٔ او نهاده بودم، شنیدم که طبل جانش به تندی می‌کوبید، چنان که گویی سپاهی بی‌قرار، در میانه ی میدان عشق، تیغ برآورده باشد.

آنجا دریافتم که اگر زبان آدمی به فریب آلوده تواند شد، دل را چه گناه که به صدق می‌تپد؟
پس با خود گفتم، "شاید گفتار او آینهٔ غبارآلود بود، اما تپش قلبش، سوگند خورده راستی بود."
دیدگاه ها (۰)

روزگاری بود که عشق، نه پیمانی مقدس، که میدان کارزار بود. من ...

"جهنم همان دیگرانند."این جمله‌ی نافذ، دریچه‌ای است به عمق تن...

رفتی....و من ماندم با خانه‌ای که نفس نمی‌کشد.دیوارها به رنگ ...

ߊ‌ܢ̣ܥ‌‌ܨ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط