❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر "
#Part5
به گفته سیترا من دختر بدی نبودم، اما بیش از حد تن پرور و لوس بار اومده بودم. طی یک ماه گذشته خودش شخصا اموزشم داده بود و خب کند بودنم واقعا حوصلش رو سر برده بود...مخصوصا اینکه این اواخر کارای مهمی داشت و به من چیزی نمیگفت!
بعد از یک ماه تمرین سخت، حالا میتونستم از خودم دفاع کنم، تیر اندازیم نسبتا خوب بود و پارکو هم تا حدودی یاد گرفته بودم...
به سیترا احساس خوبی داشتم، باهام صمیمی شده بود و میزاشت به اسم صداش کنم چیزی که حتی به وفادار ترین مشاورش اجازشو نداده بود،احتمالا چون از خون خودش بودم بهم اهمیت میداد.
شباهت زیادی نداشتیم، من با موهای خرمایی و چشمای آبی، اون با موهای مشکی و چشمای طوسی...
تنها اشتراکمون پوست سفید بود...
ـــ آلفا جم قرار ملاقات هماهنگ شده، تا یک ساعت دیگه تو بار استار سیتی منتظرتون هستن.
لارا دختر آمریکایی که موهای بور داشت و مشاور باهوش سیترا بود اینو گفت.
سیترا تفنگش رو گذاشت رو میز و بلند شد: فقط دونفر از بادیگارد ها رو میبرم.
لارا: امر امر شماست الفا جم.
وقتی رفت بیرون، پرسیدم: داری کجا میری سیترا؟ چرا به من چیزی نمیگی؟ مگه منم جزیی از خانواده تو نیستم!
لبخند کجی زد: خیله خب اشکم رو درنیار، قراره تو هم بیای!
با ذوق از جا پریدم: واقعا؟ عاح ممنونم بعد از یه ماه موندن اینجا داشتم احساس پوسیدگی میکرم... خب کجا میریم؟ بار؟ چی بپوشم؟
با نگاه سنگینی که بهم انداخت فهمیدم خراب کردم: عام...برای خوش گذرونی نمیریم؟
تیز نگاهم کرد: البته که نه، یه قرار کاری مهمه، اگه میخای تا خرخره مست کنی، مثل هرزه ها برقصی و مثل فاحشه ها با مردا بری به اتاقای وی ای پی، دنبال من راه نیفت!
شوکه از لحن پر نفرتش لب زدم: منـ...من همچین ادمی نیستم!
ابروهاش که چین خورده بود رو انداخت بالا: خوبه، چون از دخترا حمایت نمیکنم که وقتشون رو با خوشگذرونی تلف کنن،حالا هم زود بروپیش لارا بهت لباس میده!
من: چشم.
وقتی اومدم بیرون شوکه بودم...چرا با اون حرف انقدر بهم ریخت؟ تا اونجایی که فهمیده بودم سیترا یه سیاست مدار باهوش بود که نمیزاشت کسی به ضعفاش پی ببره..اما الان...
عمارت شبیه یه خابگاه بزرگ اتاق اتاق شده بود وافراد مهمی که سیترا بهشون هر لحظه نیاز داشت کنار خودش زندگی میکردن.
وقتی به اتاق لارا رسیدم در زدم و رفتم تو.
لارا با جدیت گفت:چیزی شده؟
....ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر "
#Part5
به گفته سیترا من دختر بدی نبودم، اما بیش از حد تن پرور و لوس بار اومده بودم. طی یک ماه گذشته خودش شخصا اموزشم داده بود و خب کند بودنم واقعا حوصلش رو سر برده بود...مخصوصا اینکه این اواخر کارای مهمی داشت و به من چیزی نمیگفت!
بعد از یک ماه تمرین سخت، حالا میتونستم از خودم دفاع کنم، تیر اندازیم نسبتا خوب بود و پارکو هم تا حدودی یاد گرفته بودم...
به سیترا احساس خوبی داشتم، باهام صمیمی شده بود و میزاشت به اسم صداش کنم چیزی که حتی به وفادار ترین مشاورش اجازشو نداده بود،احتمالا چون از خون خودش بودم بهم اهمیت میداد.
شباهت زیادی نداشتیم، من با موهای خرمایی و چشمای آبی، اون با موهای مشکی و چشمای طوسی...
تنها اشتراکمون پوست سفید بود...
ـــ آلفا جم قرار ملاقات هماهنگ شده، تا یک ساعت دیگه تو بار استار سیتی منتظرتون هستن.
لارا دختر آمریکایی که موهای بور داشت و مشاور باهوش سیترا بود اینو گفت.
سیترا تفنگش رو گذاشت رو میز و بلند شد: فقط دونفر از بادیگارد ها رو میبرم.
لارا: امر امر شماست الفا جم.
وقتی رفت بیرون، پرسیدم: داری کجا میری سیترا؟ چرا به من چیزی نمیگی؟ مگه منم جزیی از خانواده تو نیستم!
لبخند کجی زد: خیله خب اشکم رو درنیار، قراره تو هم بیای!
با ذوق از جا پریدم: واقعا؟ عاح ممنونم بعد از یه ماه موندن اینجا داشتم احساس پوسیدگی میکرم... خب کجا میریم؟ بار؟ چی بپوشم؟
با نگاه سنگینی که بهم انداخت فهمیدم خراب کردم: عام...برای خوش گذرونی نمیریم؟
تیز نگاهم کرد: البته که نه، یه قرار کاری مهمه، اگه میخای تا خرخره مست کنی، مثل هرزه ها برقصی و مثل فاحشه ها با مردا بری به اتاقای وی ای پی، دنبال من راه نیفت!
شوکه از لحن پر نفرتش لب زدم: منـ...من همچین ادمی نیستم!
ابروهاش که چین خورده بود رو انداخت بالا: خوبه، چون از دخترا حمایت نمیکنم که وقتشون رو با خوشگذرونی تلف کنن،حالا هم زود بروپیش لارا بهت لباس میده!
من: چشم.
وقتی اومدم بیرون شوکه بودم...چرا با اون حرف انقدر بهم ریخت؟ تا اونجایی که فهمیده بودم سیترا یه سیاست مدار باهوش بود که نمیزاشت کسی به ضعفاش پی ببره..اما الان...
عمارت شبیه یه خابگاه بزرگ اتاق اتاق شده بود وافراد مهمی که سیترا بهشون هر لحظه نیاز داشت کنار خودش زندگی میکردن.
وقتی به اتاق لارا رسیدم در زدم و رفتم تو.
لارا با جدیت گفت:چیزی شده؟
....ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۵k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.