عشق.رویایی.من
#عشق.رویایی.من
#پارت.سی.و.دوم
از زبون #سیلدا
شاید یکم بچگونه باشه اما وقتی گرگینه ها پسرا رو دیدن سریع تبدیل شدن به گرگای ادم خوری که با دندونای بزرگ تیزشون گوشتمونو تیکه تیکه میکنن و البته که پسرا هم کم نمیارن و با قدرتای فوق العاده خوبشون گند میزنن به گرگینه ها و ایندفعه هم همینجوری شد یه جنگ پش اومد و اصلا از این جنگ راضی نبودم پس سریع با دخترا سمت جنگل فرار کردیم و اونجا زیر یه درخت نشستیم بعد یه مدت پسرا زخمی اومدن و بیحال افتادن رومون به سهون یه نگاه انداختم چارهای نداشتیم پس بلند شدیم هیکل گندهی اونارو انداختیم رو خودمون رفتیم سمت قصر رسیدیم رفتیم داخل سهون بردم توی اتاق خودم و انداختمش رو تخت رفتم روش که چشماشو باز کرد و یه لبخند بیجون زد بعدش لباشو گذاشت رو لبام منم همراهیش کردم بعد یه مدت ازم جدا شد
سهون:سیلدا لوهان هنوز بیهوشه حواستو بهش باشه
سیلدا:رویا حواسش هست
سهون:مگه رویا لوهان و دوست داره؟؟
سیلدا:فکر کنم
سهون:شعت
سیلدا:الان حالت خوبه؟؟
سهون:آره
بعدش بلند شد به یک باره تمام زخماش ناپدید شدن یه لبخند زدم و بهش نگاه کردم
سهون:چیه چرا مثل ادم خورا نگاه میکنی
سیلدا:ادم خور تویی
سهون:عه دلت میاد من به صکشیای
سیلدا:اره چقدم که تو سکشیای
سهون:😐😐😐
سیلدا:راستی ما هنوز چیز زیادی نمیدونیم
سهون:وقتی رفتیم قلمروی اصلی همه چیز و میفهمید
سیلدا:قلمروی اصلی کجاست؟؟
سهون:خیلی دور از اینجاست
سیلدا:پس چرا شما اونجا زندگی نمیکنید؟؟
سهون:ااوومم وقتی رفتیم قلمروی اصلی شیومین همه چیز و بهتون میگه
سیلدا:باشه
سهون:خوب برو پیش دخترا اونا الان توی اتاق کریصن
سیلدا:اوکی
از رو تخت بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و رفتم اتاق کریص که دخترا بهم نگاه کردن حوری رچ تخت دراز کشیده بود مبینا پایین پای حوری چهارزانو زده بود نشسته بود رویا هم یه ور حوری نشسته بود و پاهاشو دراز کرده بود منم رفتم اونور حوری نشستم و پاهامو گذاشتم رو شکم حوری که صداش دراومد منم زدم زیر خنده
حوری:گوزو بردار پاتو ااخخ دلم
سیلدا:اولا گوزو خودتی دوما مگه پاهای من چقد وزن داره شاید فقط 5 کیلو باشه
حوری:5 کیلو؟؟پاهات اندازه گودزیلان چه فکری کردی که میگی پنج کیلو
مبینا:هردوتون خفه شید
رویا:چرا؟؟
مبینا:الان با تو بودم
رویا:نه
مبینا:پس ببند
رویا:بیشعور
مبینا:هعی....
#پارت.سی.و.دوم
از زبون #سیلدا
شاید یکم بچگونه باشه اما وقتی گرگینه ها پسرا رو دیدن سریع تبدیل شدن به گرگای ادم خوری که با دندونای بزرگ تیزشون گوشتمونو تیکه تیکه میکنن و البته که پسرا هم کم نمیارن و با قدرتای فوق العاده خوبشون گند میزنن به گرگینه ها و ایندفعه هم همینجوری شد یه جنگ پش اومد و اصلا از این جنگ راضی نبودم پس سریع با دخترا سمت جنگل فرار کردیم و اونجا زیر یه درخت نشستیم بعد یه مدت پسرا زخمی اومدن و بیحال افتادن رومون به سهون یه نگاه انداختم چارهای نداشتیم پس بلند شدیم هیکل گندهی اونارو انداختیم رو خودمون رفتیم سمت قصر رسیدیم رفتیم داخل سهون بردم توی اتاق خودم و انداختمش رو تخت رفتم روش که چشماشو باز کرد و یه لبخند بیجون زد بعدش لباشو گذاشت رو لبام منم همراهیش کردم بعد یه مدت ازم جدا شد
سهون:سیلدا لوهان هنوز بیهوشه حواستو بهش باشه
سیلدا:رویا حواسش هست
سهون:مگه رویا لوهان و دوست داره؟؟
سیلدا:فکر کنم
سهون:شعت
سیلدا:الان حالت خوبه؟؟
سهون:آره
بعدش بلند شد به یک باره تمام زخماش ناپدید شدن یه لبخند زدم و بهش نگاه کردم
سهون:چیه چرا مثل ادم خورا نگاه میکنی
سیلدا:ادم خور تویی
سهون:عه دلت میاد من به صکشیای
سیلدا:اره چقدم که تو سکشیای
سهون:😐😐😐
سیلدا:راستی ما هنوز چیز زیادی نمیدونیم
سهون:وقتی رفتیم قلمروی اصلی همه چیز و میفهمید
سیلدا:قلمروی اصلی کجاست؟؟
سهون:خیلی دور از اینجاست
سیلدا:پس چرا شما اونجا زندگی نمیکنید؟؟
سهون:ااوومم وقتی رفتیم قلمروی اصلی شیومین همه چیز و بهتون میگه
سیلدا:باشه
سهون:خوب برو پیش دخترا اونا الان توی اتاق کریصن
سیلدا:اوکی
از رو تخت بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و رفتم اتاق کریص که دخترا بهم نگاه کردن حوری رچ تخت دراز کشیده بود مبینا پایین پای حوری چهارزانو زده بود نشسته بود رویا هم یه ور حوری نشسته بود و پاهاشو دراز کرده بود منم رفتم اونور حوری نشستم و پاهامو گذاشتم رو شکم حوری که صداش دراومد منم زدم زیر خنده
حوری:گوزو بردار پاتو ااخخ دلم
سیلدا:اولا گوزو خودتی دوما مگه پاهای من چقد وزن داره شاید فقط 5 کیلو باشه
حوری:5 کیلو؟؟پاهات اندازه گودزیلان چه فکری کردی که میگی پنج کیلو
مبینا:هردوتون خفه شید
رویا:چرا؟؟
مبینا:الان با تو بودم
رویا:نه
مبینا:پس ببند
رویا:بیشعور
مبینا:هعی....
۲۶.۹k
۲۱ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.