part17
خیلی تو شوک بودم فکر نمی کردم جین بیاد اینجا اون هیچ وقت حاضر نمی شد تو شهر
(علامت جین ♧)
♧از دیدن ام خوشحال نشدی؟
# اتفاقا خوشحالم ولی چرا اومدی ؟
♧داستان داره بیام تو بهت می گم
ویو ا/ت
تهیونگ رفت در باز کنه تا اینکه صداش شنیدم رفتم پیش اش تهیونگ خیلی متعجب بود تا اینکه یه پسر دیدم ازش پرسیدم & تهیونگ .... اون.....
#برادرمه
♧تو کی هستی ؟(اشاره به ا/ت)
&من ا/ت ام
♧منم جین ام
می تونم بپرس ام با تهیونگ چه نسبتی داری؟
#اون دوست دخترمه
بیا تو
وقتی جین اومد داخل هردو مون نشستیم
سکوت سنگینی بین اومد ، پرسیدم
#چطور تونستی پیدام کنی تو و نامجون هیچوقت تا حالا تو شهر نمی یومدی
♧نامجون از این قضیه خبر نداره که من اومدم پیشت (و کل جریان اینکه قراره جنگ بشه و اتفاقات افتاده بعد از رفتن اش به شهر بهش می گه و همینطور قضیه مربوط به گرگینه ها)
#که اینطور
♧به این دلیل اومدم پیشت تهیونگ می فهمم که به خاطر اتفاقات گذشته حاظر نیستی برگردی ، درسته نمی شه زمان به عقب برگردوند و بتونی جلوی اشتباه گذشته رو گرفت .ولی می شه جبرانش کرد، اما الان بهت احتیاج داریم خواهش می کنم
(ویو تهیونگ)
بعد از حرف های جین الان می فهمم که بهم احتیاج دارن تصمیم گرفتم که برگردم
#باشه برمیگردم ، من و ا/ت باهات می یام سرزمین خون آشام ها
که جین اومد بغلم کرد منم بغل اش کردم لبخند زدم
(ویو راوی)
خلاصه که اونا نصف شب به سمت جنگل رفتن تا رسیدن به قصر و بدون اینکه
نگهبان ها اونا رو ببین وارد قصر شدن الان تو اتاق جین هستن
&الان باید چی کار کنیم؟
♧ اول از همه باید به نامجون بگم که شما اومدین برای کمک و جریان مربوط به
گرگینه ها بهش می گم
& اون الان خوابه؟
♧مثل اینکه همه جا ساکت فک کنم نامجون هم الان خواب باشه مجبوریم تا صبح صبر کنیم تقریبا ۳ ساعت دیگه
#حالا باید کجا مخفی بشیم؟
♧فکر اونجا رو کردم
جین به سمت یه کمد رفت که کنار کمد یه در مخفی بود یه راه پله داشت اونا از پله ها رفتن بالا که به در رسیدن در باز کردن وارد یه اتاق شدن
#اتاق مامان و بابا ،ایده خوبیه
از وقتی رفتم هیچی تغییری نکرده
(ویو جین )
یه لحظه حس کردم نامجون داره می یاد سمت اتاق تهیونگ همین حس داشت
(علامت جین ♧)
♧از دیدن ام خوشحال نشدی؟
# اتفاقا خوشحالم ولی چرا اومدی ؟
♧داستان داره بیام تو بهت می گم
ویو ا/ت
تهیونگ رفت در باز کنه تا اینکه صداش شنیدم رفتم پیش اش تهیونگ خیلی متعجب بود تا اینکه یه پسر دیدم ازش پرسیدم & تهیونگ .... اون.....
#برادرمه
♧تو کی هستی ؟(اشاره به ا/ت)
&من ا/ت ام
♧منم جین ام
می تونم بپرس ام با تهیونگ چه نسبتی داری؟
#اون دوست دخترمه
بیا تو
وقتی جین اومد داخل هردو مون نشستیم
سکوت سنگینی بین اومد ، پرسیدم
#چطور تونستی پیدام کنی تو و نامجون هیچوقت تا حالا تو شهر نمی یومدی
♧نامجون از این قضیه خبر نداره که من اومدم پیشت (و کل جریان اینکه قراره جنگ بشه و اتفاقات افتاده بعد از رفتن اش به شهر بهش می گه و همینطور قضیه مربوط به گرگینه ها)
#که اینطور
♧به این دلیل اومدم پیشت تهیونگ می فهمم که به خاطر اتفاقات گذشته حاظر نیستی برگردی ، درسته نمی شه زمان به عقب برگردوند و بتونی جلوی اشتباه گذشته رو گرفت .ولی می شه جبرانش کرد، اما الان بهت احتیاج داریم خواهش می کنم
(ویو تهیونگ)
بعد از حرف های جین الان می فهمم که بهم احتیاج دارن تصمیم گرفتم که برگردم
#باشه برمیگردم ، من و ا/ت باهات می یام سرزمین خون آشام ها
که جین اومد بغلم کرد منم بغل اش کردم لبخند زدم
(ویو راوی)
خلاصه که اونا نصف شب به سمت جنگل رفتن تا رسیدن به قصر و بدون اینکه
نگهبان ها اونا رو ببین وارد قصر شدن الان تو اتاق جین هستن
&الان باید چی کار کنیم؟
♧ اول از همه باید به نامجون بگم که شما اومدین برای کمک و جریان مربوط به
گرگینه ها بهش می گم
& اون الان خوابه؟
♧مثل اینکه همه جا ساکت فک کنم نامجون هم الان خواب باشه مجبوریم تا صبح صبر کنیم تقریبا ۳ ساعت دیگه
#حالا باید کجا مخفی بشیم؟
♧فکر اونجا رو کردم
جین به سمت یه کمد رفت که کنار کمد یه در مخفی بود یه راه پله داشت اونا از پله ها رفتن بالا که به در رسیدن در باز کردن وارد یه اتاق شدن
#اتاق مامان و بابا ،ایده خوبیه
از وقتی رفتم هیچی تغییری نکرده
(ویو جین )
یه لحظه حس کردم نامجون داره می یاد سمت اتاق تهیونگ همین حس داشت
۵.۴k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.