عشق باطعم تلخ part107
#عشق_باطعم_تلخ #part107
تازه داشت همه چی خوب پیش میرفت؛ ولی باز یکی گند زد!
هر چی به اون صدا فکر میکردم که کی میتونست باشه؛ ولی جوابی پیدا نمیکردم!
اینقدر پرهام تغییر کرده بود که حتی نپرسید؛ خوبی!
فکر کنم باید اون تصورهای خیالی که توی تمام روز میکردم رو باید فراموش کنم، بهنظرم همه چی اونشب یه کابوس شیرین بود که تموم شد.
اینقدر فکر رو خیال الکی و منفی کردم و اشک ریختم؛ سردرد گرفتم، چشمهام باز نمیشد.
خودم روی تخت پرت کردم، بالشت رو توی صورتم فرو کردم هق زدم؛ چرا من؟! چرا سرنوشت من باید اینطوری شه؟! چرا همش مانع؟! همش یکی بود که نمیذاشت خوشحال باشم؛ اول مامان، بعد کیوان و آیناز، الان هم شده یه شخص مجهول که نمیدونم کیه!
هر چهقدر به زندگی خودم، به سرنوشتم فکر میکردم بدتر هق میزدم و گریهم شدت میگرفت. نمیدونم چطور با اینهمه فکر خوابم برد؛ ولی چند ساعت میگذشت که خودم رو با بالشت خفه کرده بودم و اشک میریختم.
آبی سردی به صورتم زدم جلوی آینه دستشویی به خودم زل زدم؛ کل صورتم، چشمهام پف کرده بود. چشمهام قرمزِ قرمز بود؛ باز بیحوصلگی زده بود سرم، نه حس کار داشتم، نه کسی، نه حتی گوشی و غذا.
دلم میخواست فقط یه گوشه اتاق بشینم، زانوهام رو بغل کنم و اشک بریزم. خوشبختی به من نیومده بود، نمیدونم تقاص چی رو به این صورت دردناک پس میدادم!
به سمت آشپرخونه رفتم، کابینت رو باز کردم جعبهی قرصها رو برداشتم، ناشتا با معده خالی یه قرص اعصاب خوردم تا ذهنم آروم شه تا بخوابم و برای لحظهای، همه نامردی دنیا رو فراموش کنم.
از اون طرف سردرد و سرگیجه داشتم؛ به هزار سختی به اتاقم رفتم و گوشیم رو خاموش کردم با خیالی راحت خوابیدم...
......
👇 👇 👇 👇 👇
تازه داشت همه چی خوب پیش میرفت؛ ولی باز یکی گند زد!
هر چی به اون صدا فکر میکردم که کی میتونست باشه؛ ولی جوابی پیدا نمیکردم!
اینقدر پرهام تغییر کرده بود که حتی نپرسید؛ خوبی!
فکر کنم باید اون تصورهای خیالی که توی تمام روز میکردم رو باید فراموش کنم، بهنظرم همه چی اونشب یه کابوس شیرین بود که تموم شد.
اینقدر فکر رو خیال الکی و منفی کردم و اشک ریختم؛ سردرد گرفتم، چشمهام باز نمیشد.
خودم روی تخت پرت کردم، بالشت رو توی صورتم فرو کردم هق زدم؛ چرا من؟! چرا سرنوشت من باید اینطوری شه؟! چرا همش مانع؟! همش یکی بود که نمیذاشت خوشحال باشم؛ اول مامان، بعد کیوان و آیناز، الان هم شده یه شخص مجهول که نمیدونم کیه!
هر چهقدر به زندگی خودم، به سرنوشتم فکر میکردم بدتر هق میزدم و گریهم شدت میگرفت. نمیدونم چطور با اینهمه فکر خوابم برد؛ ولی چند ساعت میگذشت که خودم رو با بالشت خفه کرده بودم و اشک میریختم.
آبی سردی به صورتم زدم جلوی آینه دستشویی به خودم زل زدم؛ کل صورتم، چشمهام پف کرده بود. چشمهام قرمزِ قرمز بود؛ باز بیحوصلگی زده بود سرم، نه حس کار داشتم، نه کسی، نه حتی گوشی و غذا.
دلم میخواست فقط یه گوشه اتاق بشینم، زانوهام رو بغل کنم و اشک بریزم. خوشبختی به من نیومده بود، نمیدونم تقاص چی رو به این صورت دردناک پس میدادم!
به سمت آشپرخونه رفتم، کابینت رو باز کردم جعبهی قرصها رو برداشتم، ناشتا با معده خالی یه قرص اعصاب خوردم تا ذهنم آروم شه تا بخوابم و برای لحظهای، همه نامردی دنیا رو فراموش کنم.
از اون طرف سردرد و سرگیجه داشتم؛ به هزار سختی به اتاقم رفتم و گوشیم رو خاموش کردم با خیالی راحت خوابیدم...
......
👇 👇 👇 👇 👇
۴.۹k
۰۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.