عشق باطعم تلخ part108
#عشق_باطعم_تلخ #part108
تا خواستم وارد اتاقم شم آرش جلو در وایستاد، دستش روی چهارچوب در گذاشت، انگشت تهدیدش رو اورد بالا.
- باور کن اگه نگی خودم ببفهمم کیه کاری میکنم مرغهای آسمون به حالش گریه کنن!
اینقدر ضعیف شده بودم که هق زدم؛ هیچ مقاومتی از خودم نداشتم، سرم گیج میرفت زیر پاهام هر لحظه خالیتر میشد و صداهای اطراف خیلی سنگین شدن، چشمهام لحظهی تار شدن دستم گذاشتم روی شقیقههام و فقط فهمیدم که دارم میافتم روی زمین...
هیچ چیزی نفهمیدم و تاریکی مطلق...
......
«راوی داستان»
آنا بیجون روی دستهای آرش افتاد، فرحان و شهرزاد با دو اومدن سمتش، آرش با صدای بلند که رگهای گردنش از این داد داشتن منفجر میشدن گفت:
- زنگ بزنید اورژانس!
کمی بعد کنار شیشه ICU همه جمع شده بودن، منتظر خبری از جناب پزشک بودند؛ شایان با حالت پریشان وارد سالن شد، آرش جلوش وایستاد.
- عمو لطفاً خبر خوب بدین.
شایان سرش رو به نشونهی حسرت تکون داد و با صدای آرومی گفت:
- متأسفانه توی کماست.
با شنیدن این جمله آرش انگار تیری توی قلبش فرو رفت، انگار دیگه قلبش توان تپیدن نداشت، زندگی بدون خواهرش براش عذابآور بود؛ اون جز خواهرش هیچ کسی نداشت و الان دار رو ندارش کنج اتاق ICU بی جون افتاده بود.
فرحان با نگرانی وسط سالن قدم میزد با فکری که توی ذهنش اومد، فوراً حرکت کرد سمت پزشک و پشت سر پزشک حرکت کرد، داشت با دکتر درمورد آنا صحبت میکرد.
آرش تیکه داد به دیوارهای سرد بیمارستان، بغض گلوش رو به درد آورده بود؛ اما سعی میکرد بغضش رو قورت بده.
اینقدر این فضا درد آور بود که حتی یه لحظه توان وایستادن توی اون محیط آدم رو دیونه میکرد.
.....
یک روز گذشت و هنوز هیچ خبری از بهبودی آنا نبود که نبود.
پریا خانم روی صندلیها بیقرار نشسته بود داشت زیر لب دعا زمزمه میکرد، فرحان توی سالن قدم میزد، شهرزاد شیفتش بود هرازگاهی سری میزد؛ اما هیچ خبری نمیشد که خوشحالش کنه، اون میان آرش دلشکسته سرش رو روی شیشهی ICU گذاشته بود و آروم التماسش میکرد که خوب شو...
اشک از گوشهی چشمش سرازیر شده بود که قلب آدم رو به درد می آورد با صدای بلند زنگ گوشی فرحان، آرش برگشت طرف فرحان، فرحان با معذرت خواهی سالن رو ترک کرد؛ با تردید تماس رو جواب داد:
- سلام.
پشت خط کسی بود که معلوم نبود، بعد از شنیدن این خبر واکنشش چیه!
👇 👇 👇
تا خواستم وارد اتاقم شم آرش جلو در وایستاد، دستش روی چهارچوب در گذاشت، انگشت تهدیدش رو اورد بالا.
- باور کن اگه نگی خودم ببفهمم کیه کاری میکنم مرغهای آسمون به حالش گریه کنن!
اینقدر ضعیف شده بودم که هق زدم؛ هیچ مقاومتی از خودم نداشتم، سرم گیج میرفت زیر پاهام هر لحظه خالیتر میشد و صداهای اطراف خیلی سنگین شدن، چشمهام لحظهی تار شدن دستم گذاشتم روی شقیقههام و فقط فهمیدم که دارم میافتم روی زمین...
هیچ چیزی نفهمیدم و تاریکی مطلق...
......
«راوی داستان»
آنا بیجون روی دستهای آرش افتاد، فرحان و شهرزاد با دو اومدن سمتش، آرش با صدای بلند که رگهای گردنش از این داد داشتن منفجر میشدن گفت:
- زنگ بزنید اورژانس!
کمی بعد کنار شیشه ICU همه جمع شده بودن، منتظر خبری از جناب پزشک بودند؛ شایان با حالت پریشان وارد سالن شد، آرش جلوش وایستاد.
- عمو لطفاً خبر خوب بدین.
شایان سرش رو به نشونهی حسرت تکون داد و با صدای آرومی گفت:
- متأسفانه توی کماست.
با شنیدن این جمله آرش انگار تیری توی قلبش فرو رفت، انگار دیگه قلبش توان تپیدن نداشت، زندگی بدون خواهرش براش عذابآور بود؛ اون جز خواهرش هیچ کسی نداشت و الان دار رو ندارش کنج اتاق ICU بی جون افتاده بود.
فرحان با نگرانی وسط سالن قدم میزد با فکری که توی ذهنش اومد، فوراً حرکت کرد سمت پزشک و پشت سر پزشک حرکت کرد، داشت با دکتر درمورد آنا صحبت میکرد.
آرش تیکه داد به دیوارهای سرد بیمارستان، بغض گلوش رو به درد آورده بود؛ اما سعی میکرد بغضش رو قورت بده.
اینقدر این فضا درد آور بود که حتی یه لحظه توان وایستادن توی اون محیط آدم رو دیونه میکرد.
.....
یک روز گذشت و هنوز هیچ خبری از بهبودی آنا نبود که نبود.
پریا خانم روی صندلیها بیقرار نشسته بود داشت زیر لب دعا زمزمه میکرد، فرحان توی سالن قدم میزد، شهرزاد شیفتش بود هرازگاهی سری میزد؛ اما هیچ خبری نمیشد که خوشحالش کنه، اون میان آرش دلشکسته سرش رو روی شیشهی ICU گذاشته بود و آروم التماسش میکرد که خوب شو...
اشک از گوشهی چشمش سرازیر شده بود که قلب آدم رو به درد می آورد با صدای بلند زنگ گوشی فرحان، آرش برگشت طرف فرحان، فرحان با معذرت خواهی سالن رو ترک کرد؛ با تردید تماس رو جواب داد:
- سلام.
پشت خط کسی بود که معلوم نبود، بعد از شنیدن این خبر واکنشش چیه!
👇 👇 👇
۳.۵k
۰۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.