عشق باطعم تلخ part105
#عشق_باطعم_تلخ #part105
سرم رو انداختم پایین، وای اگه خودش روبهروم بود چی میکشیدم؛ الان نیست دارم از خجالت آب میشم.
سعی کردم بحث رو عوض کنم.
- کی میایی؟
فکر کنم امشب دلم رو بدجور زدم به دریا، داشتم حرفهایی به زبون میآوردم که قبلاً حتی جرأت نداشتم بگم، دلتنگی کاری کرده بود نمیتونستم جلوی این خودم رو بگیرم و جیک نزنم!
آهی کشید...
- میام خیلی زود؛ اما یه شرط داره.
دستم رو جلوی دهنم نگه داشتم و جیغ خفهای کشیدم، انگار داشتن دو دستی آسمون و زمین رو بهم میدادند اینقدر ذوق کرده بودم.
الان پرهام گفت که میاد خیلی زود، وای باورم نمیشد؛ یعنی میاد تموم میکنه این همه دلتنگی رو...
- الو آنا غش کردی؟
باورم نمیشد از حسم باخبر شده، اصلاً نمیتونستم حرف بزنم، دلم میخواست بلند جیغ بزنم. تموم میشه همه چی؛ اینبار به خواسته هر دوتامون، نه به اجبار، نه به بیخبری از حسمون...
قشنگ داشت قهقهه میزد اینقدر دلم برای خندههاش تنگ شده بود، از اون مسخرهبازیاش با فرحان... با خنده پرسید:
- آنا لطفاً زنده بمون تا بیام!
اینقدر صداش بهم آرامش میداد که هیچ مسکنی بهم این آرامش رو نمیداد، اینبار منم همراهش میخندیدم...
- خب بسه بگو شراطتت چیه؟
متفکرانه گفت:
- هوم، خب... باید بهم بگی... حست... به من... چیه؟
اینقدرم برای گفتن جملهش مِنمِن کرد که اول جملهش یادم رفت!
کلا قاطی کردم توقع شنیدن این حرف رو نداشتم؛ یعنی اصلاً باورم نمیشد! با صدای لرزونی گفتم:
- کدوم حس؟
تک خندهای کرد...
- آه آنا... من که میدونم فقط میخوام مطمئن شم؛ چون اون روز... اون صدا... که بهجات... گوشی رو...
پریدم وسط حرفش...
- پرهام...
- جانم؟
هوف نمیشد نگی جانم، الان هول کردم نمیتونم حرفم رو بگم؛ با لکنت ادامه دادم:
- ببین اون دکتر رضا خدادادی بود، منتظر تاکسی بودم، اومد گفت بیا برسونمت؛ برخلاف میلم قبول کردم، اونم بدون اجازه گوشی رو از دستم گرفت.
تیکه آهرش رو جوری گفتم دلش برام بسوزه، اولش هیچی نگفت، بعد با صدای دلخوری ادامه داد:
- من اون شب کم مونده بود، جلوت زانو بزنم تا بیایی سوار ماشینم شی، بعد...
بلند خندیدم...
- اتفاقاً وقتی گفت میرسونمت، یاد تو افتادم.
نفسش رو داد بیرون...
- دیر وقته تو برو بخواب، کلی حرف دارم باهم بزنیم؛ فردا جلسه مهمی دارم کارم تموم شد بهت زنگ میزنم.
لبخندی روی لبم نشست، خیلی خوشحال بودم انگار همه چی یه خواب عمیق و شیرین بود
- پرهام کی بهت گفت؟
گیج پرسید...
- چیرو؟
کلافه پوفی کشیدم، زدم روی پیشونیم.
- آه همین دیگه!
باز گیج تر از قبل پرسید:
- همین چی؟
- وای اصلاً ولش...
کامنت👇 👇
سرم رو انداختم پایین، وای اگه خودش روبهروم بود چی میکشیدم؛ الان نیست دارم از خجالت آب میشم.
سعی کردم بحث رو عوض کنم.
- کی میایی؟
فکر کنم امشب دلم رو بدجور زدم به دریا، داشتم حرفهایی به زبون میآوردم که قبلاً حتی جرأت نداشتم بگم، دلتنگی کاری کرده بود نمیتونستم جلوی این خودم رو بگیرم و جیک نزنم!
آهی کشید...
- میام خیلی زود؛ اما یه شرط داره.
دستم رو جلوی دهنم نگه داشتم و جیغ خفهای کشیدم، انگار داشتن دو دستی آسمون و زمین رو بهم میدادند اینقدر ذوق کرده بودم.
الان پرهام گفت که میاد خیلی زود، وای باورم نمیشد؛ یعنی میاد تموم میکنه این همه دلتنگی رو...
- الو آنا غش کردی؟
باورم نمیشد از حسم باخبر شده، اصلاً نمیتونستم حرف بزنم، دلم میخواست بلند جیغ بزنم. تموم میشه همه چی؛ اینبار به خواسته هر دوتامون، نه به اجبار، نه به بیخبری از حسمون...
قشنگ داشت قهقهه میزد اینقدر دلم برای خندههاش تنگ شده بود، از اون مسخرهبازیاش با فرحان... با خنده پرسید:
- آنا لطفاً زنده بمون تا بیام!
اینقدر صداش بهم آرامش میداد که هیچ مسکنی بهم این آرامش رو نمیداد، اینبار منم همراهش میخندیدم...
- خب بسه بگو شراطتت چیه؟
متفکرانه گفت:
- هوم، خب... باید بهم بگی... حست... به من... چیه؟
اینقدرم برای گفتن جملهش مِنمِن کرد که اول جملهش یادم رفت!
کلا قاطی کردم توقع شنیدن این حرف رو نداشتم؛ یعنی اصلاً باورم نمیشد! با صدای لرزونی گفتم:
- کدوم حس؟
تک خندهای کرد...
- آه آنا... من که میدونم فقط میخوام مطمئن شم؛ چون اون روز... اون صدا... که بهجات... گوشی رو...
پریدم وسط حرفش...
- پرهام...
- جانم؟
هوف نمیشد نگی جانم، الان هول کردم نمیتونم حرفم رو بگم؛ با لکنت ادامه دادم:
- ببین اون دکتر رضا خدادادی بود، منتظر تاکسی بودم، اومد گفت بیا برسونمت؛ برخلاف میلم قبول کردم، اونم بدون اجازه گوشی رو از دستم گرفت.
تیکه آهرش رو جوری گفتم دلش برام بسوزه، اولش هیچی نگفت، بعد با صدای دلخوری ادامه داد:
- من اون شب کم مونده بود، جلوت زانو بزنم تا بیایی سوار ماشینم شی، بعد...
بلند خندیدم...
- اتفاقاً وقتی گفت میرسونمت، یاد تو افتادم.
نفسش رو داد بیرون...
- دیر وقته تو برو بخواب، کلی حرف دارم باهم بزنیم؛ فردا جلسه مهمی دارم کارم تموم شد بهت زنگ میزنم.
لبخندی روی لبم نشست، خیلی خوشحال بودم انگار همه چی یه خواب عمیق و شیرین بود
- پرهام کی بهت گفت؟
گیج پرسید...
- چیرو؟
کلافه پوفی کشیدم، زدم روی پیشونیم.
- آه همین دیگه!
باز گیج تر از قبل پرسید:
- همین چی؟
- وای اصلاً ولش...
کامنت👇 👇
۵.۸k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.