به فاخته ای
به فاخته ای
می اندیشم
که آشنای من بود اما
راه گم کرد و سر زده
مهمان غریبی شد
بگذار در نگاه خیره ی شب
پای خود را از
پیله ی خاطره ات بیرون بکشم
تا مرگ به تسلای دلم بنشیند
می اندیشم
که آشنای من بود اما
راه گم کرد و سر زده
مهمان غریبی شد
بگذار در نگاه خیره ی شب
پای خود را از
پیله ی خاطره ات بیرون بکشم
تا مرگ به تسلای دلم بنشیند
۲.۰k
۰۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.