به فاخته ای

به فاخته ای
می اندیشم
که آشنای من بود اما
راه گم کرد و سر زده
مهمان غریبی شد
بگذار در نگاه خیره ی شب
پای خود را از
پیله ی خاطره ات بیرون بکشم
تا مرگ به تسلای دلم بنشیند
دیدگاه ها (۲)

نهایتاً دل به راهی میرسد که دو راه بیشتر ندارد: یا باید خون ...

طرف ما شب نیستصدا با سکوت آشتی نمیکندکلمات انتظار میکشند من ...

چشمانم مثل این خیابان در هوای پاییزیخیس استنگاهم بازتاب حس غ...

شبتون و خوابتون گل

یک دم با خیال من با من بمان بگذار با هر نگاه دلم. برای بوسید...

Revenge or love ? Part 5 بعد از اون حرفش یکی با عجله چراعای...

شده ام در قفس خاطره ها زندانیدردم این است که هم دردی و هم در...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط