فیک گذر زمان پارت ۴
فیک گذر زمان پارت ۴
دوستان سلام ببخشید میدونم خیلی خیلی دیر شد
که فرمانده لیوای با زیک وارد جسم شدن
لیوای ویو:
اون ریشوی بوگندو رو هم برداشتم بردم داخل استوانه ..
با هزار و یک بد بختی خودمون رو رسوندیم پایین وارد جسم شدیم دیدم که کلی دکمه و ... هست برای همین همه ی بچه ها ( منظور کل گروهه ) جمع کردم اوردم پایین و همه بهت زده دنبال چیز جالبی میگشتیم که ریشو...
میکاسا ویو :
از رفتن فرمانده لیوای و زیک چند دقیقه ای گذشته بود که داد فرمانده بلند شد :« هوییییییییی بیاید پایین ببینم...!»
همه با هزار جور مکافات رسید ...
همه داشتن دنبال چیز جدیدی میگشتن که زیک یع دکمه رو فشار داد و در بسته شد
همه مثل چی ترسیده بودیم ( قیافه ها این ریختی=»😨😰😭)
که جسم شروع به تکون خوردن وحشتناک کرد یعد چند ثانیه در باز شد همه جا سفید بود...
ویو زیک :
وقتی اون دکمه رو زدم کوتوله ی عشق چایی جوری نگام کرد که کم مونده بود از ترس آب بشم ...(و اتفاقاتی که افتاد)
وقتی در باز شد همه جا سفید بود کمی جلو تر که رفتیم تصاویر عجیبی به چشم می خورد ولی هوا خیلی خیلی خیلی گرم بود و بعد چند ثانیه همه نگا ها به هم دوخته شد و فهمیدیم که ما توی ماشین زمانی قرار داریم که ما رو به مصر برده
ارن ویو :
وقتی در باز شد همه در تعجب عجیبی قرار داشتیم که ما در ماشین زمان بودیم و الان توی مصر هستیم نگاهی به لیوای هچو و فرمانده اروین انداختم واقعا ترسناک بود سریع به میکاسا و آرمین چسبیدم
هوا خیلی خیلی خیلی گرم بود داشتیم آبپز میشدیم و همه لباسا رو درآورده بودیم به جز لیوای هچو
مغزم ارور داده بود که چجوری توی این هوا با لباس غر نمیزنه که ناگهان
بیا پایین
پایین تر
بیا
رسیدی آفرین👏👏
دیدم یه سنگ خیلی بزرگ داره میافته روی فرق سر من سریع دویدم کنار میکاسا هم کم مونده بود که یارو رو پاره پوره نکنه اگه لیوای هچو نگرفته بودش الان یارو رو داشتن مومیایی میکردن که زیک گفت:«
شرطا : ۱۰ لایک ۵ کامنت
امیدوارم خوشتون اومده باشه
و گومن بابت تاخیر زیاد از این به بعد سعی میکنم زیاد فعالیت داشته باشم🙏🙏🙏
مرسی بابت درک بالاتون ❤️❤️
دوستان سلام ببخشید میدونم خیلی خیلی دیر شد
که فرمانده لیوای با زیک وارد جسم شدن
لیوای ویو:
اون ریشوی بوگندو رو هم برداشتم بردم داخل استوانه ..
با هزار و یک بد بختی خودمون رو رسوندیم پایین وارد جسم شدیم دیدم که کلی دکمه و ... هست برای همین همه ی بچه ها ( منظور کل گروهه ) جمع کردم اوردم پایین و همه بهت زده دنبال چیز جالبی میگشتیم که ریشو...
میکاسا ویو :
از رفتن فرمانده لیوای و زیک چند دقیقه ای گذشته بود که داد فرمانده بلند شد :« هوییییییییی بیاید پایین ببینم...!»
همه با هزار جور مکافات رسید ...
همه داشتن دنبال چیز جدیدی میگشتن که زیک یع دکمه رو فشار داد و در بسته شد
همه مثل چی ترسیده بودیم ( قیافه ها این ریختی=»😨😰😭)
که جسم شروع به تکون خوردن وحشتناک کرد یعد چند ثانیه در باز شد همه جا سفید بود...
ویو زیک :
وقتی اون دکمه رو زدم کوتوله ی عشق چایی جوری نگام کرد که کم مونده بود از ترس آب بشم ...(و اتفاقاتی که افتاد)
وقتی در باز شد همه جا سفید بود کمی جلو تر که رفتیم تصاویر عجیبی به چشم می خورد ولی هوا خیلی خیلی خیلی گرم بود و بعد چند ثانیه همه نگا ها به هم دوخته شد و فهمیدیم که ما توی ماشین زمانی قرار داریم که ما رو به مصر برده
ارن ویو :
وقتی در باز شد همه در تعجب عجیبی قرار داشتیم که ما در ماشین زمان بودیم و الان توی مصر هستیم نگاهی به لیوای هچو و فرمانده اروین انداختم واقعا ترسناک بود سریع به میکاسا و آرمین چسبیدم
هوا خیلی خیلی خیلی گرم بود داشتیم آبپز میشدیم و همه لباسا رو درآورده بودیم به جز لیوای هچو
مغزم ارور داده بود که چجوری توی این هوا با لباس غر نمیزنه که ناگهان
بیا پایین
پایین تر
بیا
رسیدی آفرین👏👏
دیدم یه سنگ خیلی بزرگ داره میافته روی فرق سر من سریع دویدم کنار میکاسا هم کم مونده بود که یارو رو پاره پوره نکنه اگه لیوای هچو نگرفته بودش الان یارو رو داشتن مومیایی میکردن که زیک گفت:«
شرطا : ۱۰ لایک ۵ کامنت
امیدوارم خوشتون اومده باشه
و گومن بابت تاخیر زیاد از این به بعد سعی میکنم زیاد فعالیت داشته باشم🙏🙏🙏
مرسی بابت درک بالاتون ❤️❤️
۲.۴k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.