گفتم حالا که می روی اگر کسی چیزی پرسید فکر آبروی من باش!
گفتم حالا که می روی اگر کسی چیزی پرسید فکر آبروی من باش! گفت : باشد
پرسیدم این خاطره ها را در چمدانت نمی گذاری؟ گفت : باشد
گفتم اگر روزی در خلوتی همان کوچه زیر سایه ی نارون، بی هوا خندیدی یادم کن، اگر در دل یک شب سرد به سرت زد بستنی بخوری، اگر هماهنگ با قیژ قیژ یک برف پاک کن کهنه ضرب گرفتی و دست زدی ، اصلا اگر باران بارید! حرفم را برید و گفت : باشد
گفتم راستی آن کلاه بافتنی گفت : باشد؟ باشد!
هرچه گفتم گفت باشد. هر بار یک جور! حتی وقتی گفتم بمان گفت : باشد ... و رفت!
پرسیدم این خاطره ها را در چمدانت نمی گذاری؟ گفت : باشد
گفتم اگر روزی در خلوتی همان کوچه زیر سایه ی نارون، بی هوا خندیدی یادم کن، اگر در دل یک شب سرد به سرت زد بستنی بخوری، اگر هماهنگ با قیژ قیژ یک برف پاک کن کهنه ضرب گرفتی و دست زدی ، اصلا اگر باران بارید! حرفم را برید و گفت : باشد
گفتم راستی آن کلاه بافتنی گفت : باشد؟ باشد!
هرچه گفتم گفت باشد. هر بار یک جور! حتی وقتی گفتم بمان گفت : باشد ... و رفت!
۹۸۰
۰۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.