شعر مهدوی
شعر_مهدوی
آشفته ام شبیه دلِ بی قرار ها
بی رنگ و روست،روی تمام بهار ها
از آینه نمی شود هیچ انتظار داشت
وقتی نشسته است به رویش غبار ها
شیرینیِ وصال به قدر فراق نیست
خسته نمی شوم من از این انتظار ها
این روزگار کفر مرا در می آورد
وقتی که بی تو می گذرد روزگار ها
در شهر خویش بین همین کوچه ها تو را…
نشناختیم اگر چه که دیدیم بار ها
اصلا قرار بود که جمعه ببینمت
بازم گناه من زده زیر قرار ها
در راه انتظار تو رفتند زیر خاک…
رفتند زیر خاک هزاران هزار ها
حالا که خلوت است حرم ، بعد اربعین
ما را ببر زیارت شش گوشه دار ها
از من بپذیر نوکری هایم را
کوتاهی چشم و سینه و پایم را
آقا شب آخر صفر خالی کن
در صحن امام رضا خودت جایم را
آشفته ام شبیه دلِ بی قرار ها
بی رنگ و روست،روی تمام بهار ها
از آینه نمی شود هیچ انتظار داشت
وقتی نشسته است به رویش غبار ها
شیرینیِ وصال به قدر فراق نیست
خسته نمی شوم من از این انتظار ها
این روزگار کفر مرا در می آورد
وقتی که بی تو می گذرد روزگار ها
در شهر خویش بین همین کوچه ها تو را…
نشناختیم اگر چه که دیدیم بار ها
اصلا قرار بود که جمعه ببینمت
بازم گناه من زده زیر قرار ها
در راه انتظار تو رفتند زیر خاک…
رفتند زیر خاک هزاران هزار ها
حالا که خلوت است حرم ، بعد اربعین
ما را ببر زیارت شش گوشه دار ها
از من بپذیر نوکری هایم را
کوتاهی چشم و سینه و پایم را
آقا شب آخر صفر خالی کن
در صحن امام رضا خودت جایم را
۱.۹k
۳۰ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.