کل زندگیمان را خاطرات برداشته

کل زندگی‌مان را خاطرات برداشته ...
و دل دور انداختن هیچ کدام‌شان را نداریم ...
داریم له می‌شویم زیر آوار این همه خاطره ...
کاش می‌شد خاطره‌ها را مثل پنبه زد ...
کاش اصلاً یک آدم‌هایی بودند ...
مثل همین پنبه‌زن‌ها ...
که با کمان‌شان می‌آمدند ...
توی کوچه پس کوچه‌ها...
سرظهر ِخلوت شهر...
و دست‌شان را می‌گذاشتند ...
کنار دهان‌شان و داد می‌زدند:
"آآآآآآی خاطره می‌زنیم"...
بعد تو صدایشان می‌کردی ...
می‌آمدند توی حیاط ....
لب باغچه‌ای، جایی می‌نشستند ...
و تو بغل بغل خاطره می‌ریختی جلوی‌شان ...
تنهایی‌هایت...
گریه‌هایت...
غُصه‌خوردن‌هایت...
خاطره‌ی رفتن دوست و آشنایت...
همه را می‌ریختی جلوی خاطره‌زن ...
و او هی می‌زد و هی می‌زد...
آنقدر که خاطره‌ها را تکه‌تکه می‌کرد...
تکه‌تکه...
آنقدر که پودر می‌شدند ...
ریز می‌شدند توی هوا . .
مثل غبار که باد بیاید برشان دارد ...
و با خود ببرد به هر کجا که می‌خواهدد...
بعد تو یک لیوان ...
چای خوش‌رنگ تازه‌دم می‌آوردی ...
برای خاطره‌زن و می‌گفتی:
"نوش جان، سبک شدم ...
راحتم کردی از دست این همه خاطره...
و آن‌وقت از خاطرات خوش ...
برای شب‌های سردت رواندازی گرم می‌دوخت...
پُر از امنیت برای فرداهای زندگی‌ات ...
دیدگاه ها (۱۹)

هر آدمی توی زندگیش ...یک " تو " دارد ...که گاه گداری توی ذهن...

گـوشـــہ ے اتــاقـــم ...غـرق عطــر مرگـــــ ...گــل هایـے ...

گاهی مَرا یاد کُن ...به نگاهی از سَر دِلتَنگی ...به سُکوتی ا...

ﯾـــﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﻟــﺖ ...ﭼنــاﻥ ﻫــﻮﺍﯼ ﺩﺳﺘـﺎﻧــﻢ ﺭﺍ ... ﺧـــﻮﺍﻫـــ...

خاطره بگم!محله‌های قدیم مثل یه خونه بود. خونه‌ها اتاقهاش بود...

میدونست از صدای رعد و برق وحشت می کنم. اولین آسمون غُرمبه زد...

You must love me... P5

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط