این سناریو تقدیم به شما دوستان عزیزم به الخصوص آرشین دسته
این سناریو تقدیم به شما دوستان عزیزم به الخصوص آرشین دسته گل:
موهامو از توی صورتم پشت سرم بال جمع کردم و دم اسبی بستم. روی دکولته مشکی رنگم که تا بالای سینه بود و آستین نداشت و فقط قسمت کناری کمر اون کمی نگین داشت و تا بالای زانو بود پالتوی سفید رنگم که روی یقش خز های خاکستری داشت رو بدون بستن دکمه هاش پوشیدم. یه کفش سفید که کمی پاشنه داشت و بندش تا پایین زانوم دور پام میپیچید رو هم پوشیدم کیف سفید مشکی غول پیکرم رو هم برداشتم هر چند توش فقط یکم لوازم آرایشی و گوشی و کیف پول اینا بود و جای کوچیکی از کیف رو میگرفت اما خب به فازی که داشت می ارزید راننده جلوی در منتظرم بود در پشتی رو برام وا کرد و من هم نشستم توی راه که بودم اس ام اس گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد از تو کیف برش داشتم سه شماره ناشناس بود پی ام رو وا کردم:
- سلام تو مهمونی بیا پیش من بشین کارت دارم
واه یا خدا این کیه نکنه واسم جاسوس گذاشتتن
براش نوشتم:- شما؟؟
بعد که خاموشش کردم و میخواستم بزارم تو کیفم دوباره صدای اس ام اس اومد با کمی بی حوصلگی که فک میکردم سرکاریه واش کردم
- توی مهمونی میفهمی
براش نوشتم:- تو اون مهمونی پر آدمیزاده چطور بفهمم تو کدوم یکیشی
یکم منتظر موندم دیدم جواب نمیده خاموشش کردم سرمو به صندلی عقب تکیه دادمو بیرونو نگاه کردم یه چند دیقه که گذشت دوباره صداش اومد. ایندفعه با کنجکاوی واش کردم:
- میفهمی
واه ۲ ساعت منو واسه یه میفهمی معطل کرده حالا گفتم حتما خیلی تیپه که این همه طول میکشه دیالیز کردن خودش
- نچ نمیفهمم بگو کی هسی؟؟
- خب یه راهنمایی اونجا همه توجهشون به من جلب میشه.
اوهوع اعتماد به نفس تو حلقومم دیه جوابشو ندادم و گوشی رو گذاشتم تو کیف.
از راننده پرسیدم: خیلی مونده؟؟
- یه رب دیه میرسیم
پوفی کردم و سرمو به صندلی تکیه دادم و نمیدونم چ شد که دنیا تو خاموشی فرو رفت
با صدای بلند آهنگ چشمام که زیادم سنگین نشده بودن رو آروم وا کردم مثل اینکه رسیده بودیم
با نگه داشتن دستم جلوی دهنم به کسی نشون ندادم که خمیازه کشیدم
در رو برام وا کردن و منم اومدم بیرون و به سمت یکی از در های ورودی سالن رفتم دو تا خدمتکار مرد بهم خوش آمدگویی گفتن که در جواب همچین آدمای ضعیفی فقط سر تکون میدم یا بی تفاوت رد میشم. وارد که شدیم یه خدمتکاره خانوم هم ازم پالتومو گرفت همینکه رفتم تو یکی از دخترایی که تو اکثر مهمونی های عموم بود به سمتم اومد فک کنم نسبت خانوادگی داشته باشیم. دختر شیطون شوخ طبعی به نظر میومد همچنین مهربون البته با هم سطح های خودش وگرنه دعوای قبلیش با اون پسره رو هیچوقت یادم نمیره😨
- سلام لووووشین
خندیدم:- سلام سونگی حالت چطوره😄
- با دیدن تو خیلی عالی تر از قبل شدم فک نمیکردم بیای آخه تو اکثر مهمونی هایی که آقی شین میگیرن نیستی با این حرفش خندم محو شد اون که منو اینطوری دید:- وای ببخشید اصن ولش کن بیا ببرمت پیش دوستام
لبخندی زدم و با کمی شیطنت و شوخی گفتم اونام مثل خودت دیوونن
- واااای دیه فک کنم وقتی مهمونی تموم شد به جای اینکه بری خونه میری تیمارستان
- وای پس خدا به دادم برسه
خندید منم خندیدم😐 (نه واقعا توقع دارین چ شه اون عملی رو انجام میده منم نسبت به عملش ی عکس العملی رو نشون میدم والا چرا انقدر نویسنده بیچاره رو اذیت میکنین همش ازش توقع های زیادی دارین)
وسطای مهمونی وقتی داشتم میوه میخوردم یه پسر جوون و تقریبا خوش هیکل خوشگل دماغویی اومد و پیشنهاد رقص داد خب منم حوصلم سر رفت پس قبول میکنم همونطور که شیرینی تو دهنم بود سرمو تکون دادم و بلند شدم و همراش سمت پیتس رقص رفتم و همونطور که میرفتیم منم شیرینیمو میخوردم و دستامو برای اینکه ذرات شیرینی ازش بیوفتن به هم می مالوندم شیرینیمو قورت دادم و سمت پیتس رفتیم یا خدا چه جمعیتی!! پنج دیقس دارم میرقصم باهاش خسته شدم بابا
من: سوکای؟(موقع رقص اسمشو بهم گفت)
- جونم
ایشه ایی :- من خسته شدم میخوام برم
اون: باشه
رقصو متوقف کرد تو این مدت نزاشتم زیاد بغلم کنه یعنی کلا رقصمون افتضاح شد اصن رقص چیه شبیه هر چی شده بود جز رقص رفتم کنار بققیه جز سونگیو دوستش کس دیه ای نبودن رو میزی که من و سونگی و دوستاش نشسته بودیم حالا یکی از دوستاشو با یه پسر جوونی موقع رقص دیدم ولی بقیه رو نه به محض اینکه نشستم سونگی با یه خنده شیطنت آمیز نگام کرد
- کوفت
- به خوش گذشت
- درد
- میگم تو هم همچین رقصت بدک نیستااااا
- زهر
همون لحظه های خوش که داشتیم میحرفیدیم عموم اومد. وقتی دیدمش لبخندم تبدیل به یه پوزخند شد
با هم سلام و احوالپرسی ساده ای کردیم که گوشیش زنگ خورد میدونستم عموی واقعیم نیست و برادر نا تنی پدرمه اما اون با این همه محبتای پدر من خیلی به پدرم ظلم کرد ولش کن لوشین ه
موهامو از توی صورتم پشت سرم بال جمع کردم و دم اسبی بستم. روی دکولته مشکی رنگم که تا بالای سینه بود و آستین نداشت و فقط قسمت کناری کمر اون کمی نگین داشت و تا بالای زانو بود پالتوی سفید رنگم که روی یقش خز های خاکستری داشت رو بدون بستن دکمه هاش پوشیدم. یه کفش سفید که کمی پاشنه داشت و بندش تا پایین زانوم دور پام میپیچید رو هم پوشیدم کیف سفید مشکی غول پیکرم رو هم برداشتم هر چند توش فقط یکم لوازم آرایشی و گوشی و کیف پول اینا بود و جای کوچیکی از کیف رو میگرفت اما خب به فازی که داشت می ارزید راننده جلوی در منتظرم بود در پشتی رو برام وا کرد و من هم نشستم توی راه که بودم اس ام اس گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد از تو کیف برش داشتم سه شماره ناشناس بود پی ام رو وا کردم:
- سلام تو مهمونی بیا پیش من بشین کارت دارم
واه یا خدا این کیه نکنه واسم جاسوس گذاشتتن
براش نوشتم:- شما؟؟
بعد که خاموشش کردم و میخواستم بزارم تو کیفم دوباره صدای اس ام اس اومد با کمی بی حوصلگی که فک میکردم سرکاریه واش کردم
- توی مهمونی میفهمی
براش نوشتم:- تو اون مهمونی پر آدمیزاده چطور بفهمم تو کدوم یکیشی
یکم منتظر موندم دیدم جواب نمیده خاموشش کردم سرمو به صندلی عقب تکیه دادمو بیرونو نگاه کردم یه چند دیقه که گذشت دوباره صداش اومد. ایندفعه با کنجکاوی واش کردم:
- میفهمی
واه ۲ ساعت منو واسه یه میفهمی معطل کرده حالا گفتم حتما خیلی تیپه که این همه طول میکشه دیالیز کردن خودش
- نچ نمیفهمم بگو کی هسی؟؟
- خب یه راهنمایی اونجا همه توجهشون به من جلب میشه.
اوهوع اعتماد به نفس تو حلقومم دیه جوابشو ندادم و گوشی رو گذاشتم تو کیف.
از راننده پرسیدم: خیلی مونده؟؟
- یه رب دیه میرسیم
پوفی کردم و سرمو به صندلی تکیه دادم و نمیدونم چ شد که دنیا تو خاموشی فرو رفت
با صدای بلند آهنگ چشمام که زیادم سنگین نشده بودن رو آروم وا کردم مثل اینکه رسیده بودیم
با نگه داشتن دستم جلوی دهنم به کسی نشون ندادم که خمیازه کشیدم
در رو برام وا کردن و منم اومدم بیرون و به سمت یکی از در های ورودی سالن رفتم دو تا خدمتکار مرد بهم خوش آمدگویی گفتن که در جواب همچین آدمای ضعیفی فقط سر تکون میدم یا بی تفاوت رد میشم. وارد که شدیم یه خدمتکاره خانوم هم ازم پالتومو گرفت همینکه رفتم تو یکی از دخترایی که تو اکثر مهمونی های عموم بود به سمتم اومد فک کنم نسبت خانوادگی داشته باشیم. دختر شیطون شوخ طبعی به نظر میومد همچنین مهربون البته با هم سطح های خودش وگرنه دعوای قبلیش با اون پسره رو هیچوقت یادم نمیره😨
- سلام لووووشین
خندیدم:- سلام سونگی حالت چطوره😄
- با دیدن تو خیلی عالی تر از قبل شدم فک نمیکردم بیای آخه تو اکثر مهمونی هایی که آقی شین میگیرن نیستی با این حرفش خندم محو شد اون که منو اینطوری دید:- وای ببخشید اصن ولش کن بیا ببرمت پیش دوستام
لبخندی زدم و با کمی شیطنت و شوخی گفتم اونام مثل خودت دیوونن
- واااای دیه فک کنم وقتی مهمونی تموم شد به جای اینکه بری خونه میری تیمارستان
- وای پس خدا به دادم برسه
خندید منم خندیدم😐 (نه واقعا توقع دارین چ شه اون عملی رو انجام میده منم نسبت به عملش ی عکس العملی رو نشون میدم والا چرا انقدر نویسنده بیچاره رو اذیت میکنین همش ازش توقع های زیادی دارین)
وسطای مهمونی وقتی داشتم میوه میخوردم یه پسر جوون و تقریبا خوش هیکل خوشگل دماغویی اومد و پیشنهاد رقص داد خب منم حوصلم سر رفت پس قبول میکنم همونطور که شیرینی تو دهنم بود سرمو تکون دادم و بلند شدم و همراش سمت پیتس رقص رفتم و همونطور که میرفتیم منم شیرینیمو میخوردم و دستامو برای اینکه ذرات شیرینی ازش بیوفتن به هم می مالوندم شیرینیمو قورت دادم و سمت پیتس رفتیم یا خدا چه جمعیتی!! پنج دیقس دارم میرقصم باهاش خسته شدم بابا
من: سوکای؟(موقع رقص اسمشو بهم گفت)
- جونم
ایشه ایی :- من خسته شدم میخوام برم
اون: باشه
رقصو متوقف کرد تو این مدت نزاشتم زیاد بغلم کنه یعنی کلا رقصمون افتضاح شد اصن رقص چیه شبیه هر چی شده بود جز رقص رفتم کنار بققیه جز سونگیو دوستش کس دیه ای نبودن رو میزی که من و سونگی و دوستاش نشسته بودیم حالا یکی از دوستاشو با یه پسر جوونی موقع رقص دیدم ولی بقیه رو نه به محض اینکه نشستم سونگی با یه خنده شیطنت آمیز نگام کرد
- کوفت
- به خوش گذشت
- درد
- میگم تو هم همچین رقصت بدک نیستااااا
- زهر
همون لحظه های خوش که داشتیم میحرفیدیم عموم اومد. وقتی دیدمش لبخندم تبدیل به یه پوزخند شد
با هم سلام و احوالپرسی ساده ای کردیم که گوشیش زنگ خورد میدونستم عموی واقعیم نیست و برادر نا تنی پدرمه اما اون با این همه محبتای پدر من خیلی به پدرم ظلم کرد ولش کن لوشین ه
۲۵.۸k
۲۲ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.