این سناریو تقدیم به شما به الخصوص یامی عزیزم:
این سناریو تقدیم به شما به الخصوص یامی عزیزم:
من: لوهان؟؟
لوهان: امروز نه یامی
من: هه باشه امروزم نه
چند ثانیه ای سکوت مرگباری فضای ماشینو پر کرد
با صدایی لرزون و بغض کرده گفتم: نگهدار
لوهان: چی؟؟
اول با صدایی لرزون و آروم جوابشو دادم اما بعد داد زدم:
- نگهدار....ماشینوووو نگه دااااارررر
لوهان: چته تو رو؟؟؟چرا این چند روز اخلاقت اینجوریهههه؟؟
- اخلاق من اینجوری نیییسسس این اخلاق توئه که...نگهدار دِ لعنتییییی
با اعصبانیت کنار خیابون نگه داشت خواستم درو وا کنم که قفلش کرد دوباره بازش کردم اما بلافاصله دوباره قفلش کرد و بعد یه دکمه ای رو زد که دیه وا نشد
- چیکار میکنییی واش کن دیه اینو
- هوا بارونیه
- هه الان میخوای بگی نگرانمی
با کلافگی یه دستی بین موهاش کرد و نفسشو به صورت فوت با عصبانیت بیرون کرد.
لوهان: چرا اینجوری میکنی؟؟
- چیکار میکنم خو این درو وا کنم میخوام خودم برم
- نمیفهمی بارونه مریض می...
- الان خیلی وقته مریضم....آرهههه....قلبم مریضه لعنتی... چرا فقط میخوای شکست جسمم رو ببینی چرا پس شکست روح و قلبمو نمیبینی
خیلی سعی کردم جلوش اشک نریزم اما نشد کم کم اشکامم لبریز شد ایندفعه خودم اون دکمه رو فشار دادم و در رو وا کردم داشتم که میرفتم بیرون آستین پالتومو گرفت بلافاصله از دستش کشیدم بیرون و رفتم
صدای وا کردن درو شنیدم فهمیدم داره دنبالم میاد
- یامور...یامووور
دیه گوش ندادم چی میگه و رفتم
...
- آخه چرا تاکسی نگرفتی یا حداقل به رانندت زنگ میزدی
در حالی که یه پتو روم بود و میلرزیدم:
- مامان ول کن الان اصن حال ندارم
- کِیه که حال داشته باشی بعد هم با اعصبانیت پله های اتاقم رو پایین رفت و بعد از در اتاق خارج شد
این درد ها اصن برام مهم نبود اون الان چند روزی بود که نگاش به من بی تفاوت بود اصن مگه این من بودم که رفتم سمتش اون خودش بود که درخواست دوستی داد اگرم میخواد این رابطه رو تموم کنیم مثل آدم بگه....تمومش کنیم؟؟ نه من نمیتونم....نمیتونم اون خاطرات رو فراموش کنم... نمیتونم.... اما این هم حق من نیست که اینجوری عذاب بکشم... اگه بخواد اینجوری ادامه بده مجبورم خلاف میلم تموم کنم...نمیتونم خودمو خوار و ذلیل کنم تا اون بیاد بهم بگه کات کنیم نمیتونم...نمیتونم بعد شکستن قلبم این خواری رو هم تحمل کنم
گوشی صورتیمو برداشتم دنبال اسمش تو قسمت مورد علاقه مخاطبین ها بودم
"لولو"
زدم روش شروع کرد بوق خوردن ...سریع قطعش کردم و با چشمای درشت و ترسیده ای به قلبم فشردمش...الان چند روزی بود که حتی زنگام رو هم جواب نمیداد نمیتونستم تحمل کنم که جوابمو نمیده کم کم اشکام در همون حالت جاری شد بلافاصله صدای زنگش در اومد صدای خودش بود در حالی که داشت به زیبایی میخوند دستام میلرزید با نگاه کردن به اسمش خواستم طبق معمول سریع جواب بدم اما یاد زنگای بی پاسخ خودم افتادم اخمام تو هم رفت...قطع شد...با نگرانی به صفحه گوشی نگاه کردم...نه نباید قطع میشد...دوباره زنگ خورد...ایندفعه سریع جواب دادم خواستم چیزی بگم ناله ای کنم گله ای کنم اما نتونستم صداش تو گوشم پیچید و در ازاش اشکم پایین اومد:
- یامورم....یاامووور...حالت خوبههه؟؟....چرا جوابمو نمیدی...
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد:
-... ببخشید...حق با تو بود...من این چند روزه خیلی بد شدم...ببخش
خواستم ماجرا رو فِیسله بدم پس به زور باصدایی که با بغض دلخراش و صدای سرماخورده ای قاطی بود بهش گفتم:
-امشب ساعت ۸ نودل ۵ ستاره و سریع قطع کردم و بغضم تبدیل شد به گریه با صدای بلند میدونستم مادرم الان میاد داخل پس سریع از تختم پایین اومدم و بعد به سمت پله ها رفتم و بعد که رسیدم پایین سریع خودمو به در رسوندم و سعی کردم قفلش کنم اما مادرم سعی داشت اونو وا کنه در حالی که تقلا میکرد:
- یامور وا کن یامورم یامور چی شده چرا درو بستی مادر چرا گریه میکنی یاااموووو رفتم طبقه بالا روی تختم و زیر پتو خفه گریه کردم و آروم چشمام سنگین شد و بعد همه جا خاموش شد
....
کم کم بیدار شدم ساعت ۶ و نیم بود به سمت کمدم رفتم لباسی که موقع اولین قرار داشتیم رو پوشیدم...شلوار قهوه ای با یه تاپ کاموایی خاکستری و پالتوی شکلاتی و موهایی که گیسشون کردم و هر گیس رو یه طرف انداختم همون آرایش کم که اولین بار کردم و همون عطر. کیفمو برداشتم و رفتم کتونی سفید خاکستریم رو پوشیدمو رفتم درست همونجای اول رو رزرو کردم کنار پنجره. رانندم منتظرم بود خواستم باهاش برم اما میخواستم همه چی مثل اولین بار باشه پس تاکسی گرفتم تا به بالای کوه برسیم یک ساعت حداقل راه بود
خودمم نمیدونستم چی قراره بگم...بگم تمومش کنیم یا بگم از اول شروع کنیم نمیدونستم هیچی نمیدونستم
...
بر خلاف تصورم یک ساعت و خورده ای طول کشید تا برسم ساعت ۸ و نیم بود روی همون جای همیشگی منتظر بو
من: لوهان؟؟
لوهان: امروز نه یامی
من: هه باشه امروزم نه
چند ثانیه ای سکوت مرگباری فضای ماشینو پر کرد
با صدایی لرزون و بغض کرده گفتم: نگهدار
لوهان: چی؟؟
اول با صدایی لرزون و آروم جوابشو دادم اما بعد داد زدم:
- نگهدار....ماشینوووو نگه دااااارررر
لوهان: چته تو رو؟؟؟چرا این چند روز اخلاقت اینجوریهههه؟؟
- اخلاق من اینجوری نیییسسس این اخلاق توئه که...نگهدار دِ لعنتییییی
با اعصبانیت کنار خیابون نگه داشت خواستم درو وا کنم که قفلش کرد دوباره بازش کردم اما بلافاصله دوباره قفلش کرد و بعد یه دکمه ای رو زد که دیه وا نشد
- چیکار میکنییی واش کن دیه اینو
- هوا بارونیه
- هه الان میخوای بگی نگرانمی
با کلافگی یه دستی بین موهاش کرد و نفسشو به صورت فوت با عصبانیت بیرون کرد.
لوهان: چرا اینجوری میکنی؟؟
- چیکار میکنم خو این درو وا کنم میخوام خودم برم
- نمیفهمی بارونه مریض می...
- الان خیلی وقته مریضم....آرهههه....قلبم مریضه لعنتی... چرا فقط میخوای شکست جسمم رو ببینی چرا پس شکست روح و قلبمو نمیبینی
خیلی سعی کردم جلوش اشک نریزم اما نشد کم کم اشکامم لبریز شد ایندفعه خودم اون دکمه رو فشار دادم و در رو وا کردم داشتم که میرفتم بیرون آستین پالتومو گرفت بلافاصله از دستش کشیدم بیرون و رفتم
صدای وا کردن درو شنیدم فهمیدم داره دنبالم میاد
- یامور...یامووور
دیه گوش ندادم چی میگه و رفتم
...
- آخه چرا تاکسی نگرفتی یا حداقل به رانندت زنگ میزدی
در حالی که یه پتو روم بود و میلرزیدم:
- مامان ول کن الان اصن حال ندارم
- کِیه که حال داشته باشی بعد هم با اعصبانیت پله های اتاقم رو پایین رفت و بعد از در اتاق خارج شد
این درد ها اصن برام مهم نبود اون الان چند روزی بود که نگاش به من بی تفاوت بود اصن مگه این من بودم که رفتم سمتش اون خودش بود که درخواست دوستی داد اگرم میخواد این رابطه رو تموم کنیم مثل آدم بگه....تمومش کنیم؟؟ نه من نمیتونم....نمیتونم اون خاطرات رو فراموش کنم... نمیتونم.... اما این هم حق من نیست که اینجوری عذاب بکشم... اگه بخواد اینجوری ادامه بده مجبورم خلاف میلم تموم کنم...نمیتونم خودمو خوار و ذلیل کنم تا اون بیاد بهم بگه کات کنیم نمیتونم...نمیتونم بعد شکستن قلبم این خواری رو هم تحمل کنم
گوشی صورتیمو برداشتم دنبال اسمش تو قسمت مورد علاقه مخاطبین ها بودم
"لولو"
زدم روش شروع کرد بوق خوردن ...سریع قطعش کردم و با چشمای درشت و ترسیده ای به قلبم فشردمش...الان چند روزی بود که حتی زنگام رو هم جواب نمیداد نمیتونستم تحمل کنم که جوابمو نمیده کم کم اشکام در همون حالت جاری شد بلافاصله صدای زنگش در اومد صدای خودش بود در حالی که داشت به زیبایی میخوند دستام میلرزید با نگاه کردن به اسمش خواستم طبق معمول سریع جواب بدم اما یاد زنگای بی پاسخ خودم افتادم اخمام تو هم رفت...قطع شد...با نگرانی به صفحه گوشی نگاه کردم...نه نباید قطع میشد...دوباره زنگ خورد...ایندفعه سریع جواب دادم خواستم چیزی بگم ناله ای کنم گله ای کنم اما نتونستم صداش تو گوشم پیچید و در ازاش اشکم پایین اومد:
- یامورم....یاامووور...حالت خوبههه؟؟....چرا جوابمو نمیدی...
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد:
-... ببخشید...حق با تو بود...من این چند روزه خیلی بد شدم...ببخش
خواستم ماجرا رو فِیسله بدم پس به زور باصدایی که با بغض دلخراش و صدای سرماخورده ای قاطی بود بهش گفتم:
-امشب ساعت ۸ نودل ۵ ستاره و سریع قطع کردم و بغضم تبدیل شد به گریه با صدای بلند میدونستم مادرم الان میاد داخل پس سریع از تختم پایین اومدم و بعد به سمت پله ها رفتم و بعد که رسیدم پایین سریع خودمو به در رسوندم و سعی کردم قفلش کنم اما مادرم سعی داشت اونو وا کنه در حالی که تقلا میکرد:
- یامور وا کن یامورم یامور چی شده چرا درو بستی مادر چرا گریه میکنی یاااموووو رفتم طبقه بالا روی تختم و زیر پتو خفه گریه کردم و آروم چشمام سنگین شد و بعد همه جا خاموش شد
....
کم کم بیدار شدم ساعت ۶ و نیم بود به سمت کمدم رفتم لباسی که موقع اولین قرار داشتیم رو پوشیدم...شلوار قهوه ای با یه تاپ کاموایی خاکستری و پالتوی شکلاتی و موهایی که گیسشون کردم و هر گیس رو یه طرف انداختم همون آرایش کم که اولین بار کردم و همون عطر. کیفمو برداشتم و رفتم کتونی سفید خاکستریم رو پوشیدمو رفتم درست همونجای اول رو رزرو کردم کنار پنجره. رانندم منتظرم بود خواستم باهاش برم اما میخواستم همه چی مثل اولین بار باشه پس تاکسی گرفتم تا به بالای کوه برسیم یک ساعت حداقل راه بود
خودمم نمیدونستم چی قراره بگم...بگم تمومش کنیم یا بگم از اول شروع کنیم نمیدونستم هیچی نمیدونستم
...
بر خلاف تصورم یک ساعت و خورده ای طول کشید تا برسم ساعت ۸ و نیم بود روی همون جای همیشگی منتظر بو
۱۶.۹k
۲۳ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.