داستان کوتاه سگ ابی مارکز

داستان کوتاه .سگ ابی .مارکز .
به چراغ نزدیک‌تر شد. من گفتم:«دلم می‌خواد صدای بدنِ تو بشنوم.» و او گفت:«اگه یه روز همدیگه رو پیدا کردیم، روی دنده‌ی چپ می‌خوابم و تو گوشِ تو بذار رو دنده‌ها تا صدا رو که توی دلم می‌پیچه بشنوی. همیشه دلم می‌خواسته یه روز این کارو بکنی.» حرف که می‌زد صدای هن‌هن‌هایش را می‌شنیدم. گفت که سال‌هاست کارش همین بوده. زندگی‌اش را وقف این کرده که مرا با این عبارت رمز، یعنی چشم‌های سگ آبی، توی واقعیت پیدا کند. توی خیابان راه می‌رفته و این عبارت را به صدای بلند می‌گفته، انگار با آدمی که گفته‌هایش را درک می‌کرده حرف می‌زده :

«من همون کسی‌یم که هرشب به خوابت می‌آم و به‌ت می‌گم: چشم‌های سگ آبی» و گفت که توی رستوران‌ها می‌رفته و پیش ار سفارش غذا به پیش خدمت‌ها می‌گفته:«چشم‌های سگ آبی.» اما پیش خدمت‌ها بی‌آنکه یادشان بیاید که هیچ‌گاه توی خواب چنین حرفی زده‌اند، مؤدبانه سر خم می‌کرده‌اند. آن‌وقت او روی دستمال‌ها می‌نوشته، یا با چاقو روی رنگ ِ روغن میزها می‌کنده:«چشم‌های سگ آبی» یا روی شیشه‌ی بخارآلود هتل‌ها، ایستگاه‌های قطار و همه‌ی ساختمان‌های عمومی شهر می‌نوشته:«چشم‌های سگ آبی.» گفت که یک‌بار توی داروخانه رفته و همان بویی را شنیده که شبی بعد از آن‌که خواب مرا دیده شنیده، و به دیدن کاشی‌های تمیز و نوِ داروخانه فکر کرده:«حتما همین نزدیکی‌هاس.» بعد به طرف فروشنده رفته و به او گفته:«من همه‌ش خواب مردی رو می‌بینم که به من می‌گه، چشم‌های سگ آبی.» و گفت که فروشنده به چشم‌هایش نگاه کرده و گفته:«راست‌ش، دختر خانوم، یه همچین چشم‌هایی هم دارین.» و زن گفته:«من باید کسی رو که این حرفو تو خواب به‌م گفته پیدا کنم.» و فروشنده زده زیر خنده و رفته آن سَرِ پیشخان. زن همان‌طور به کاشی‌ها زل زده و آن بو را حس کرده. بعد درِ کیفش را باز کرده و روی کاشی‌ها با رُژ ِ لبِ لاکی رنگش به خط قرمز نوشته:«چشم‌های سگ آبی.» فروشنده از سر جایش برگشته. به او گفته:«خانوم کاشی‌ها رو کثیف کردین.» کهنه‌ی مرطوبی به دستش داده و گفته:«تمیز کن» و زن که آرام کنار چراغ ایستاده بود، گفت که از ظهر تا عصر چهار دست و پا کاشی‌ها را می‌شسته و می‌گفته:«چشم‌های سگ آبی.» تا این‌که مردم دم در جمع شده‌اند و گفته‌اند که او به سرش زده.

حالا که حرف‌هایش تمام شد، من همان‌طور روی صندلی نشسته بودم و تاب می‌خوردم. گفتم:«هر روز سعی می‌کنم این عبارتی رو که قراره باهاش تو رو پیدا کنم یادم بیاد. حالا خیال نمی‌کنم که فردا دیگه یادم بره و با این‌که همه‌ش همینو تکرار کرده‌م، همیشه وقتی بیدار می‌شم عبارتی رو که باهاش میشه تو رو پیدا کرد فراموش می‌کنم.» و او گفت:«روز اول از خودت در آوردی.» من گفتم:«از خودم در آوردم چون چشم‌های خاکستری تو رو دیدم. اما صبح روز بعد پاک یادم رفت.» او با مشت‌های گره کرده، کنار چراغ نفس عمیقی کشید و گفت:«کاش دست‌کم اسم شهری رو که من توش اون جمله رو نوشتم یادت می‌اومد.»
دیدگاه ها (۱)

دندان‌های به هم فشرده‌اش بالای شعله برق می‌زد. گفتم:«‌دلم می...

اشنائی.... نئولیبرالیسم لفظیست که کاربرد و تعریف آن در طول ز...

میشه ادم از قالبی که برای خودش ساخته وپرداخته خارج بشه .کمی ...

سلام. طرحی نو روزی نو در کنار تو .

پارت : ۳۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط