از گلورینا به ایرزاک....✉
از گلورینا به ایرزاک....✉
سلام بی وفا جان!
امروز به اندازه تمام یتیمان دنیا احساس بی پناهی کردم...
دیشب بود که ایزابل هراسان به خانه ام آمد،میخندید و بالا و پایین میپرید! از ایزابل بعید بود!
آنقدر که هیجان زده بود نمیتوانست به خوبی کلمات را ادا کند. حرصم گرفت!
-ایزابل! آرام بایست ببینم چه میگویی!
نشست! سینه اش از هیجان بالا پایین میرفت+گل...گلو..دعو...دعوت..شدیم!
-دعوت؟!به کجا؟
ایزابل خنده ای از ته دل سرداد
+رز را یادت هست؟با یکی از اشراف زاده ها نامزد کرده! دعوت شدیم به جشنش... جشن اشراف زاده ها!
و هم بلند بلند خندید...
اشراف زاده؟ ایزابل ساده من چه میدانست من خودم روزی میزبان بهترین جشن اشرافی بودم!
-چه خوب! مبارکش باشد... تو برو خوش بگذرد!
هیجانش فروکش کرد، شانه هایش خم شد، لبخند روی لبش خشکید!
+چی؟؟ گلو تو نمیایی؟ چرا؟
-ایزابل من که دل و دماغ ندارم... خودم را هم به زور تحمل میکنم! از جمع دورم، تو که میدانی!
-باشد نمیرویم! هرجور تو راحتی...
به وضوح ناراحتی چهره اش را دیدم... ایزابل مهربانم نمیخواهد بدون من وارد جشنی شود که آنقدر برایش مهم است!
-ایزابل من دوست دارم تو شاد باشی!میشود لطف کنی و به جشن بروی و به خودت خوش بگذرانی؟
+نه!میدانی که بدون تو به من خوش نمیگذرد، هیچ کجا! در این مدت کوتاه چنان وابسته ات شده ام که اگر ساعاتی خبرت را نداشته باشم مانند مرغ سرکنده ام!
چقدر من ایزابل را دوست دارم... چقدر ایزابل من را دوست دارد!
+باشد تسلیم! میرویم...تاریخ برگزاری جشن چه زمانی است؟
ایزابل جیغی زد و محکم در آغوشم گرفت...
تنها آغوشی که این روزها به رویم باز است...!
+جشن فردا برگزار میشود گلو لباس مناسب داری؟ باید خیلی برازنده باشیم! خدا را چه دیدی شاید یکی از این اشراف زاده ها ما را هم پسندید!
نیشخندی زدم! در دل گفتم من یکبار این شانس را داشتم که یکی از اشراف زاده ها مرا بپسندد اما لیاقتش را نداشتم!
-بله لباس مناسب دارم، نگران نباش...
شب ایزابل پیشم ماند.
تا صبح حرف زد و رویا بافی کرد... ایزابل مهربانم اولین بار بود که پایش به این جشن ها باز میشد. یاد خودم افتادم!
اولین باری که بخاطر حضورم در عمارت جشنی برگزار کردی را یادت هست؟ چقدر دست و پایم را گم کرده بودم.
تو وقتی دیدی که چقدر مضطربم و وجودم میلرزد آرام در آغوشم گرفتی... سرت را نزدیک گوشم آوردی و گفتی تو از همه در این جمع زیباتری، اصلا نگران نباش!
و من تا از شروع تا پایان جشن به حدی آرامش داشتم که انگار اشرافی بدنیا آمدم و شرکت کردن در این جشن ها عادی ترین کاری است که تجربه کرده ام!
بگذریم...
زمان آماده شدن برای جشن فرا رسید!
پیراهن ساتن سرمه ایم را به تن کردم، همان که یقه ای قایقی و آستین های گیپور داشت!
کمی آرایش کردم...
میدانی که در آرایش کردن مهارتی ندارم...
قبل از ورود به زندگی تو که اصلا نمیدانستم این کارها چیست! بعد از ورود به عمارت هم که آرایشگر مخصوص داشتم!
موهای بلند و کمی فرم را بالای سرم جمع کردم...
همیشه چند حلقه از موهایم نافرمانی میکنند روی صورتم میریزند... آن روزها همیشه وسواس داشتم و عصبی میشدم. تاروزی که تو گفتی موهایت که روی صورتت میریزد جذاب تر میشوی!
آماده شدنم زیاد طول نکشید!
رفتم تا ببینم ایزابل در چه حال است...
ایزابل مهربانم لباسی ساده و شیری رنگ به تن داشت...
لباسش خیلی ساده بود! مطمئن بودم در آن جمع پر از زرق و برق از همه ساده تر است!
همین سادگی اش جذاب بود! با دیدنم جیغی از سر شوق زد و مرا درآغوش کشید.
+وااای گلو چقدر زیبا شدی! مطمئنم امشب مانند ستاره میدرخشی...
لبخند زدم!
+تو هم زیبا شدی مهربان من...
راه افتادیم به سمت محل برگزاری جشن
دوستان ایزابل که این روزها دوستان من هم بودند در راه به ما پیوستند... همه شان ذوق زده بودند! با دیدنشان لبخندی به لبم نشست
دوست داشتم ساعت ها نگاهشان کنم و لذت ببرم!
به این فکر کردم مدت هاست چیزی نتوانسته هیجان زده ام کند!
به محل برگزاری جشن رسیدیم!
همانطور که قبلا دیده بودم چهره هایی پر از رنگ و لعاب... لباس هایی پر از زرق و برق...
آدم هایی با ژست های مسخره!
به صورت ایزابل نگاه کردم، چشمهایش برق میزد!
وارد که شدیم به سمت رز و نامزدش رفتیم... ایزابل و بقیه دوستانمان به سمتش دویدند و خواستند در آغوشش بگیرند، رز با سرزنش نگاهشان کرد و خیلی سرد با آنها روبوسی کرد!
خدای من رز چقدر تغییر کرده!
نفرتی وجودم را فرا گرفت! جلو رفتم خیلی سرد برایش سر تکان دادم، انتظار داشتم ناراحت شود اما انگار برایش اصلا فرقی نمیکرد! با خودم فکر کردم آن زمان که من به ایرزاک رسیده بودم از لحاظ موقعیت اجتماعی هزاران پله پایین تر از رز بودم و ایرزاک هزاران پله بالاتر از نامزد رز اما من هیچگاه خود واقعی ام را گم نکردم...
چقدر متنفر
سلام بی وفا جان!
امروز به اندازه تمام یتیمان دنیا احساس بی پناهی کردم...
دیشب بود که ایزابل هراسان به خانه ام آمد،میخندید و بالا و پایین میپرید! از ایزابل بعید بود!
آنقدر که هیجان زده بود نمیتوانست به خوبی کلمات را ادا کند. حرصم گرفت!
-ایزابل! آرام بایست ببینم چه میگویی!
نشست! سینه اش از هیجان بالا پایین میرفت+گل...گلو..دعو...دعوت..شدیم!
-دعوت؟!به کجا؟
ایزابل خنده ای از ته دل سرداد
+رز را یادت هست؟با یکی از اشراف زاده ها نامزد کرده! دعوت شدیم به جشنش... جشن اشراف زاده ها!
و هم بلند بلند خندید...
اشراف زاده؟ ایزابل ساده من چه میدانست من خودم روزی میزبان بهترین جشن اشرافی بودم!
-چه خوب! مبارکش باشد... تو برو خوش بگذرد!
هیجانش فروکش کرد، شانه هایش خم شد، لبخند روی لبش خشکید!
+چی؟؟ گلو تو نمیایی؟ چرا؟
-ایزابل من که دل و دماغ ندارم... خودم را هم به زور تحمل میکنم! از جمع دورم، تو که میدانی!
-باشد نمیرویم! هرجور تو راحتی...
به وضوح ناراحتی چهره اش را دیدم... ایزابل مهربانم نمیخواهد بدون من وارد جشنی شود که آنقدر برایش مهم است!
-ایزابل من دوست دارم تو شاد باشی!میشود لطف کنی و به جشن بروی و به خودت خوش بگذرانی؟
+نه!میدانی که بدون تو به من خوش نمیگذرد، هیچ کجا! در این مدت کوتاه چنان وابسته ات شده ام که اگر ساعاتی خبرت را نداشته باشم مانند مرغ سرکنده ام!
چقدر من ایزابل را دوست دارم... چقدر ایزابل من را دوست دارد!
+باشد تسلیم! میرویم...تاریخ برگزاری جشن چه زمانی است؟
ایزابل جیغی زد و محکم در آغوشم گرفت...
تنها آغوشی که این روزها به رویم باز است...!
+جشن فردا برگزار میشود گلو لباس مناسب داری؟ باید خیلی برازنده باشیم! خدا را چه دیدی شاید یکی از این اشراف زاده ها ما را هم پسندید!
نیشخندی زدم! در دل گفتم من یکبار این شانس را داشتم که یکی از اشراف زاده ها مرا بپسندد اما لیاقتش را نداشتم!
-بله لباس مناسب دارم، نگران نباش...
شب ایزابل پیشم ماند.
تا صبح حرف زد و رویا بافی کرد... ایزابل مهربانم اولین بار بود که پایش به این جشن ها باز میشد. یاد خودم افتادم!
اولین باری که بخاطر حضورم در عمارت جشنی برگزار کردی را یادت هست؟ چقدر دست و پایم را گم کرده بودم.
تو وقتی دیدی که چقدر مضطربم و وجودم میلرزد آرام در آغوشم گرفتی... سرت را نزدیک گوشم آوردی و گفتی تو از همه در این جمع زیباتری، اصلا نگران نباش!
و من تا از شروع تا پایان جشن به حدی آرامش داشتم که انگار اشرافی بدنیا آمدم و شرکت کردن در این جشن ها عادی ترین کاری است که تجربه کرده ام!
بگذریم...
زمان آماده شدن برای جشن فرا رسید!
پیراهن ساتن سرمه ایم را به تن کردم، همان که یقه ای قایقی و آستین های گیپور داشت!
کمی آرایش کردم...
میدانی که در آرایش کردن مهارتی ندارم...
قبل از ورود به زندگی تو که اصلا نمیدانستم این کارها چیست! بعد از ورود به عمارت هم که آرایشگر مخصوص داشتم!
موهای بلند و کمی فرم را بالای سرم جمع کردم...
همیشه چند حلقه از موهایم نافرمانی میکنند روی صورتم میریزند... آن روزها همیشه وسواس داشتم و عصبی میشدم. تاروزی که تو گفتی موهایت که روی صورتت میریزد جذاب تر میشوی!
آماده شدنم زیاد طول نکشید!
رفتم تا ببینم ایزابل در چه حال است...
ایزابل مهربانم لباسی ساده و شیری رنگ به تن داشت...
لباسش خیلی ساده بود! مطمئن بودم در آن جمع پر از زرق و برق از همه ساده تر است!
همین سادگی اش جذاب بود! با دیدنم جیغی از سر شوق زد و مرا درآغوش کشید.
+وااای گلو چقدر زیبا شدی! مطمئنم امشب مانند ستاره میدرخشی...
لبخند زدم!
+تو هم زیبا شدی مهربان من...
راه افتادیم به سمت محل برگزاری جشن
دوستان ایزابل که این روزها دوستان من هم بودند در راه به ما پیوستند... همه شان ذوق زده بودند! با دیدنشان لبخندی به لبم نشست
دوست داشتم ساعت ها نگاهشان کنم و لذت ببرم!
به این فکر کردم مدت هاست چیزی نتوانسته هیجان زده ام کند!
به محل برگزاری جشن رسیدیم!
همانطور که قبلا دیده بودم چهره هایی پر از رنگ و لعاب... لباس هایی پر از زرق و برق...
آدم هایی با ژست های مسخره!
به صورت ایزابل نگاه کردم، چشمهایش برق میزد!
وارد که شدیم به سمت رز و نامزدش رفتیم... ایزابل و بقیه دوستانمان به سمتش دویدند و خواستند در آغوشش بگیرند، رز با سرزنش نگاهشان کرد و خیلی سرد با آنها روبوسی کرد!
خدای من رز چقدر تغییر کرده!
نفرتی وجودم را فرا گرفت! جلو رفتم خیلی سرد برایش سر تکان دادم، انتظار داشتم ناراحت شود اما انگار برایش اصلا فرقی نمیکرد! با خودم فکر کردم آن زمان که من به ایرزاک رسیده بودم از لحاظ موقعیت اجتماعی هزاران پله پایین تر از رز بودم و ایرزاک هزاران پله بالاتر از نامزد رز اما من هیچگاه خود واقعی ام را گم نکردم...
چقدر متنفر
۳۵.۲k
۲۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.