ساعتها خیره شدن به آسمانی

ساعت‌ها خیره شدن به آسمانی
که پشت میله‌های پنجره محبوس مانده، چه حسی دارد
و ساعت‌ها خیره شدن به پرنده‌هایی
که در قفسی بزرگ‌تر پرواز می‌کنند
هیچ‌کس نمی‌داند چقدر سخت است
وقتی پرده‌ها از بوی دست‌هایت خسته می‌شوند
و آسمان هرچه فکر می‌کند
بوی بال‌هایت را به خاطر نمی‌آورد
هیچ‌کس نمی‌داند

و تمام روز، آینه‌ها را دنبال لبان کودکی‌ات می‌گردی
و زل می‌زنی به چروک تازه‌ای
که زاویۀ تازه‌ای از صورتت را کشف کرده است
زل می‌زنی
ساعت‌ها و ساعت‌ها
آی ساعت‌ها
ساعت‌ها
چگونه چمدانِ کهولتم را به فردا خواهید رساند؟
با عقربه‌هایی که همیشه روی حالا ایستاده‌اند
و چگونه با لبان کودکی‌ام نخندم
در آینه‌هایی که یقین دارند عقربه‌ها
تمام عمر، برعکس چرخیده‌
دیدگاه ها (۴)

حال می فهمم چرا یک عده ای شاعرترندحال و روز شاعری ک زار باشد...

تمام دنیامحله‏ ی کوچکی ‏ستکه تو در آن متولد می شویو منمیان ب...

سلام,خدای خوب و مهربانم...سلام ای هستی بی انتهایم...هرگز درز...

دلم شادی می خواهــدوسعتــش زیاد نیــستبه انــــدازه کف دستــ...

چپتر ۹ _ آرکانیوم و جنونماه ها گذشت...و سکوت خانه کوچک لیندا...

part 1:

فصل دوم"قدم‌زدن در کهکشانِ "بی خیال،آسمون همچنا تاریک بود، ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط