My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part³⁵🪐🦖
نامجون سریع تکون داد و ترجیح داد سکوت کنه...
نامجون از داخل لپش رو گاز گرفت و وارد اتاقش شد تا لباسش رو عوض کنه..
جین لبخندی به دفاع نامجون از تهیونگ زد و آروم پیش خودش زمزمه کرد...
جین: پدر بودن خیلی بهت میاد نامجون..
همینطور داشت به کارهای تهیونگ و نامجون فکر میکرد که دوباره یکی از پشت بغلش کرد...
هینی کشید که صدای خنده تهیونگ از پشت به گوشش رسید..
سعی کرد لبخندشو مخفی کنه و با اخم ظاهری گفت...
جین: شما دوتا امروز تصمیم گرفتین منو سکته بدین..؟
تهیونگ سریع لباشو آویزون کرد و با لحن کیوتی گفت...
تهیونگ: ببخشید پاپا دیگه تکرار نمیشه فقط خواهش میکنم یه چیزی بده بخورم..
جین خنده ای کرد و خوبه ای گفت...
نامجون هم به اونها پیوست.. باهم رو صندلی غذا خوری نشستن... جین مثل همیشه با غذا های خوشمزه اش دل نامجون و تهیونگ رو مالش داد..
جین همونطور که آروم غذا میخورد گفت...
جین: خب تهته امروز چیکار کردین..؟ ثبت نام کردی...؟
تهیونگ تازه یادش اومد که قراره بره دبیرستان با هیجان سری تکون داد و با دهن پر گفت..
تهیونگ: وای آره پاپا اینقدر هیجان دارم که نمیدونم چطوری خالیش کنم... قراره دوستای جدید پیدا کنم ، باهاشون بگردم و خوشبگذرونم وای خیلی خوبه..!
سریع لقمشو قورت داد و دست جین و نامجون رو گرفت و گفت...
تهیونگ: مرسی پاپا مرسی بابا اگه شما نبودین نمیتونم تصور کنم که چه بلایی قرار بود سرم بی...
نامجون سریع وسط حرف تهیونگ پرید و گفت..
نامجون: هیشششش... بهش فکر نکن عزیزم دیگه تموم شده تو الان پسر من و جین حساب میشی و وظیفه ما اینه که آرامش رو برای تو فراهم کنیم.. پس لازم نیست تشکر کنی چون این وظیفه من حساب میشه...
تهیونگ از اینهمه مهربونی و محبت به وجد اومده بود و نمیدونست این همه خوشبختی پاداش کدوم کار خوبشه..
سریع غذاشو تموم کرد از پاپای خودش تشکر کرد...
میخواست به سمت اتاقش بده که با صدای نامجون ایستاد..
نامجون: ته صبر کن برو تو هال بشین میخوام یه چیزی بهت بدم عزیزم...
تهیونگ با تعجب سری تکون داد و رو کاناپه حال نشست..
بعد از گذشت چند دقیقه نامجون با یه جعبه کوچیک به سمتش اومد...
جعبه رو به دست تهیونگ داد و گفت..
نامجون: بگیر عزیزم مطمئنم نیازت میشه..
تهیونگ جعبه رو گرفت و بهش نگاه کرد که با دیدن عکس رو جعبه چشماش از خوشحالی برق زد و خودشو تو بغل نامجون پرت کرد گفت...
تهیونگ: مرسی بابا تو همیشه منو غافلگیر و شرمنده میکنی..
نامجون اخمی کرد و گفت...
نامجون: تهیونگ خیلی گفتم اما بازم میگم تو پسر منی و وظیفه من فراهم آرامش و امکانات برای راحتی توعه فهمیدی..؟
تهیونگ سری تکون داد و گونه نامجون رو بوسید... گوشی آخرین مدلی که نامجون براش خریده بود یه روزی داشتنش آرزو بود براش..
Part³⁵🪐🦖
نامجون سریع تکون داد و ترجیح داد سکوت کنه...
نامجون از داخل لپش رو گاز گرفت و وارد اتاقش شد تا لباسش رو عوض کنه..
جین لبخندی به دفاع نامجون از تهیونگ زد و آروم پیش خودش زمزمه کرد...
جین: پدر بودن خیلی بهت میاد نامجون..
همینطور داشت به کارهای تهیونگ و نامجون فکر میکرد که دوباره یکی از پشت بغلش کرد...
هینی کشید که صدای خنده تهیونگ از پشت به گوشش رسید..
سعی کرد لبخندشو مخفی کنه و با اخم ظاهری گفت...
جین: شما دوتا امروز تصمیم گرفتین منو سکته بدین..؟
تهیونگ سریع لباشو آویزون کرد و با لحن کیوتی گفت...
تهیونگ: ببخشید پاپا دیگه تکرار نمیشه فقط خواهش میکنم یه چیزی بده بخورم..
جین خنده ای کرد و خوبه ای گفت...
نامجون هم به اونها پیوست.. باهم رو صندلی غذا خوری نشستن... جین مثل همیشه با غذا های خوشمزه اش دل نامجون و تهیونگ رو مالش داد..
جین همونطور که آروم غذا میخورد گفت...
جین: خب تهته امروز چیکار کردین..؟ ثبت نام کردی...؟
تهیونگ تازه یادش اومد که قراره بره دبیرستان با هیجان سری تکون داد و با دهن پر گفت..
تهیونگ: وای آره پاپا اینقدر هیجان دارم که نمیدونم چطوری خالیش کنم... قراره دوستای جدید پیدا کنم ، باهاشون بگردم و خوشبگذرونم وای خیلی خوبه..!
سریع لقمشو قورت داد و دست جین و نامجون رو گرفت و گفت...
تهیونگ: مرسی پاپا مرسی بابا اگه شما نبودین نمیتونم تصور کنم که چه بلایی قرار بود سرم بی...
نامجون سریع وسط حرف تهیونگ پرید و گفت..
نامجون: هیشششش... بهش فکر نکن عزیزم دیگه تموم شده تو الان پسر من و جین حساب میشی و وظیفه ما اینه که آرامش رو برای تو فراهم کنیم.. پس لازم نیست تشکر کنی چون این وظیفه من حساب میشه...
تهیونگ از اینهمه مهربونی و محبت به وجد اومده بود و نمیدونست این همه خوشبختی پاداش کدوم کار خوبشه..
سریع غذاشو تموم کرد از پاپای خودش تشکر کرد...
میخواست به سمت اتاقش بده که با صدای نامجون ایستاد..
نامجون: ته صبر کن برو تو هال بشین میخوام یه چیزی بهت بدم عزیزم...
تهیونگ با تعجب سری تکون داد و رو کاناپه حال نشست..
بعد از گذشت چند دقیقه نامجون با یه جعبه کوچیک به سمتش اومد...
جعبه رو به دست تهیونگ داد و گفت..
نامجون: بگیر عزیزم مطمئنم نیازت میشه..
تهیونگ جعبه رو گرفت و بهش نگاه کرد که با دیدن عکس رو جعبه چشماش از خوشحالی برق زد و خودشو تو بغل نامجون پرت کرد گفت...
تهیونگ: مرسی بابا تو همیشه منو غافلگیر و شرمنده میکنی..
نامجون اخمی کرد و گفت...
نامجون: تهیونگ خیلی گفتم اما بازم میگم تو پسر منی و وظیفه من فراهم آرامش و امکانات برای راحتی توعه فهمیدی..؟
تهیونگ سری تکون داد و گونه نامجون رو بوسید... گوشی آخرین مدلی که نامجون براش خریده بود یه روزی داشتنش آرزو بود براش..
۵.۱k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲