My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part³⁶🪐🦖
گوشی آخرین مدلی که نامجون براش خریده بود یه روزی داشتنش آرزو بود براش...
تا شب مشغول گشتن تو فضای مجازی بود ( قابل توجه بعضیا و البته خودم )..
نامجون چند بار بخاطر کار های شرکت بیرون رفته و بود و برگشته بود اما هردفعه که می رسید خونه تهیونگ رو مشغول گوشی میدید...
دیگه داشت کلافه میشد.. با صدای حرصی گفت...
نامجون: تهیونگ میشه اون ماسماسک رو بزاری کنار میخوام باهات حرف بزنم..
تهیونگ با صدای نامجون سریع گوشی رو کنار گذاشت و منتظر به نامجون نگاه کرد...
نامجون: بخاطر اون گوشی لعنتی شام که نخوردی.. همین الان میری شام میخوری و میخوابی... دیگه باید عادت کنی شب زود بخوابی که صبح با بدبختی بیدار نشی فهمیدی ته..؟
تهیونگ باشه ای گفت و به سمت آشپز خونه رفت...
غذاشو کامل خورد و خواست با گوشی عزیزش به اتاق بده و خلوت کنه که با صدای نامجون لبخند تلخی زد..
نامجون: نه تهیونگ تو اون گوشی رو جایی نمیبری از همین الان میدونم تا صبح قراره توش باشی و گوشی بازی کنی پس همین جا میزاری و میری تو اتاقت و میخوابی باشه عزیزم...؟
تهیونگ با همون لبخند تلخش گوشی رو روی میز رها کرد و آخرین گاهش رو بهش انداخت و به سمت اتاقش رفت..
لباس خوابش رو پوشید و خودشو رو تخت پرت کرد که خیلی ناخواسته ذهنش به سمت جونگ کوک رفت...
"یعنی الان داره چیکار میکنه..؟
حتما تو بار داره یکی رو به فا*ک میده...
منو فراموش کرده..؟
نه حتما انتظار داری پشت در نشسته و منتظره برگردی..."
از جوابی که خودش به خودش میداد پوزخندی زو و سعی کرد افکارش رو از جونگ کوک منحرف کنه..
اما هرکاری کرد نتونست جلوی خودش رو بگیره و با فکر آغوش جونگ کوک به خواب رفت...
_ _ _ _ _ _
با کنجکاوی به هم کلاسی های جدیدش نگاه میکرد.. امروز اولین روز مدرسه اش بود و از هیجان سر از پا نمیشناخت... کمی بخاطر اینکه تحویلش نمیگرفتن ناراحت بود اما خب این چیز خیلی عادی بود و با گذر زمان درست میشد..
کمی معذب به اطرافش نگاه کرد...
تمام هم کلاسی هاش با هیجان باهم حرف میزدن ، همدیگه رو بغل میکردن و ابراز دلتنگی میکردن اما کسی نبود که دلش برای تهیونگ تنگ شده باشه..
ناگهان با حس دستی روی شونش سرشو به سمت مخالف برگردوند... پسر تپل و خوشگلی بود.. لپای کوچولو و گوشتیش بیشتر از همه جلب توجه میکرد اما با حرف اومدن پسر حواسش به چشماش جمع شد...
جیمین: سلام من پارک جیمین هستم ، تو جدیدی درسته..؟ آخه تا حالا ندیده بودمت...
تهیونگ سری تکون داد و سرشو پایین انداخت.. جیمین لبخندی زد که چشماش به صورت حلال ماه شد...
جیمین: خجالت نکش از من.. راستی اسمت چیه...؟
تهیونک: کیم تهیونگ..
جیمین: اسمت هم مثل خودت جذابه...
تهیونگ صورتش کمی رنگ گرفت و ممنون رو زیر لب زمزمه کرد..
Part³⁶🪐🦖
گوشی آخرین مدلی که نامجون براش خریده بود یه روزی داشتنش آرزو بود براش...
تا شب مشغول گشتن تو فضای مجازی بود ( قابل توجه بعضیا و البته خودم )..
نامجون چند بار بخاطر کار های شرکت بیرون رفته و بود و برگشته بود اما هردفعه که می رسید خونه تهیونگ رو مشغول گوشی میدید...
دیگه داشت کلافه میشد.. با صدای حرصی گفت...
نامجون: تهیونگ میشه اون ماسماسک رو بزاری کنار میخوام باهات حرف بزنم..
تهیونگ با صدای نامجون سریع گوشی رو کنار گذاشت و منتظر به نامجون نگاه کرد...
نامجون: بخاطر اون گوشی لعنتی شام که نخوردی.. همین الان میری شام میخوری و میخوابی... دیگه باید عادت کنی شب زود بخوابی که صبح با بدبختی بیدار نشی فهمیدی ته..؟
تهیونگ باشه ای گفت و به سمت آشپز خونه رفت...
غذاشو کامل خورد و خواست با گوشی عزیزش به اتاق بده و خلوت کنه که با صدای نامجون لبخند تلخی زد..
نامجون: نه تهیونگ تو اون گوشی رو جایی نمیبری از همین الان میدونم تا صبح قراره توش باشی و گوشی بازی کنی پس همین جا میزاری و میری تو اتاقت و میخوابی باشه عزیزم...؟
تهیونگ با همون لبخند تلخش گوشی رو روی میز رها کرد و آخرین گاهش رو بهش انداخت و به سمت اتاقش رفت..
لباس خوابش رو پوشید و خودشو رو تخت پرت کرد که خیلی ناخواسته ذهنش به سمت جونگ کوک رفت...
"یعنی الان داره چیکار میکنه..؟
حتما تو بار داره یکی رو به فا*ک میده...
منو فراموش کرده..؟
نه حتما انتظار داری پشت در نشسته و منتظره برگردی..."
از جوابی که خودش به خودش میداد پوزخندی زو و سعی کرد افکارش رو از جونگ کوک منحرف کنه..
اما هرکاری کرد نتونست جلوی خودش رو بگیره و با فکر آغوش جونگ کوک به خواب رفت...
_ _ _ _ _ _
با کنجکاوی به هم کلاسی های جدیدش نگاه میکرد.. امروز اولین روز مدرسه اش بود و از هیجان سر از پا نمیشناخت... کمی بخاطر اینکه تحویلش نمیگرفتن ناراحت بود اما خب این چیز خیلی عادی بود و با گذر زمان درست میشد..
کمی معذب به اطرافش نگاه کرد...
تمام هم کلاسی هاش با هیجان باهم حرف میزدن ، همدیگه رو بغل میکردن و ابراز دلتنگی میکردن اما کسی نبود که دلش برای تهیونگ تنگ شده باشه..
ناگهان با حس دستی روی شونش سرشو به سمت مخالف برگردوند... پسر تپل و خوشگلی بود.. لپای کوچولو و گوشتیش بیشتر از همه جلب توجه میکرد اما با حرف اومدن پسر حواسش به چشماش جمع شد...
جیمین: سلام من پارک جیمین هستم ، تو جدیدی درسته..؟ آخه تا حالا ندیده بودمت...
تهیونگ سری تکون داد و سرشو پایین انداخت.. جیمین لبخندی زد که چشماش به صورت حلال ماه شد...
جیمین: خجالت نکش از من.. راستی اسمت چیه...؟
تهیونک: کیم تهیونگ..
جیمین: اسمت هم مثل خودت جذابه...
تهیونگ صورتش کمی رنگ گرفت و ممنون رو زیر لب زمزمه کرد..
۳.۷k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲